چیـــــــرستان

اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی

چیـــــــرستان

اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی

چیـــــــرستان

نوشته هایم بی‌هدفند؛ که غایت والاترین‌ اهداف جز پوچی نیست.

بایگانی

۱ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

همیشه افتخار می‌کردم که می‌تونم برده‌ی کلیشه‌‌های قابلِ انتظار از قشری که عضوشم نباشم. می‌بالیدم که می‌تونم چارچوب‌ها رو بشکونم و کسی بهم خورده نگیره. 
می‌تونستم پست‌های دوستام رو لایک نکنم و براشون کامنت‌های پوشالیِ قربونت برم نذارم. می‌تونستم تو جمع، تو خودم غرق شم و آهنگ امینم رو دکلمه کنم. می‌تونستم حرفایی رو بزنم که هرکسی جز من می‌زد براش دردسر ایجاد میشد.

خوشحال بودم که راهی رو انتخاب کردم که سقف شیشه‌ایش توی ترموسفره. انتظاری که اکثرا از من داشتن خیلی با انتظارشون از بقیه هم‌مسیرهام فرق داشت. به نحوی منو پذیرفته بودن. قبول کرده بودن که ممکنه گاهی رفتاری ازم سر بزنه که براشون غیر‌قابل‌‌پذیرشه؛ کوتاه می‌اومدن و استثنائا از رفتار مذکور، چشم پوشی می‌کردن. فکر می‌کردم "خودم هستم!"، "برای دیگران زندگی نمی‌کنم!" و بالطبع آزادیِ عمل بیشتری دارم.

ولی پسر... بدجور اشتباه می‌کردم. از این حقیقتِ ساده غافل بودم که وقتی رفتارهای ما انتظار مردم رو شکل می‌ده، با هرگونه کج‌رویی و تغییرِ نحوه‌ی برخورد، مجبورت خواهند کرد طومار‌طومار توضیح بدی چرا خودت نیستی، چرا عوض شدی و این "تو" نیستی. با کوچیک‌ترین تغییر به سرت می‌ریزن.
چند روز پیش بهم گیر داده بودن که چرا "این اموجیِ لوسِ چشم‌غره" رو گذاشتم و از من "بعید" بود!
یا یه بار یه لیریک احساساتی رو به اشتراک گذاشته بودم با عده‌ای و حمله کردن چرا چسناله می‌کنی و "تو که این‌جوری نبودی!" و "چقدر چندش شدی جدیدا!" 

چهارتا ازین بازخورد که جمع شن، دفعه بعد خودت کاری که دلت می‌خواد رو نمی‌کنی. می‌گی این از من انتظار نمی‌ره. اگه این کارو کنم ممکنه بگن تغییر کردم، ممکنه بگم قبلا آدم باحال‌تر/ پایه‌تر/ خفن‌تر (یا هر واژه‌ی بی‌معنی دیگه ای که ما آدم‌ها تشنه‌ی شنیدنشیم-تر) بودم. خودت هم فکر می‌کنی نکنه درست بگن، نکنه من دارم به هر چیزی تبدیل می‌شم که در گذشته ازش بیزار بودم؟ غافل از این که رشد و افزایشِ سن، طبعا باعث می‌شه نقطه نظرات غوض شن و یا حتی با ارزش‌های گذشته‌ات در تناقض باشن. این باعث نمی‌شه که هرکدومشون از دیگری بهتر باشن یا درست‌تر...

[اینو روزی به چشم دیدم  که پدربزرگم بهم با عشق و علاقه زنگ زده بود و تبریک می‌گفت بابت دانشگاه رفتنم.
تو دلم بهش می‌گفتم خوشحالیِ تو برام بهترین چیزه. دوستت دارم، ممنون بخاطر همه لطف‌ها و زحمت‌هایی که تو این سال‌ها برام کشیدی.
ولی نمی‌تونستم بیانش کنم. نمی‌تونستم بلند ابراز علاقه کنم؛ نه بعد ا این همه سال که هر محبتی رو با یه مرسیِ خشک و خالی جمع کردم.]

از یه جایی به بعد، خودت جلوی خودت رو می‌گیری. گیر می‌کنی تو کالبد کسی که یه زمانی بودی و دیگه نیستی. کارایی رو می‌کنی که یه زمانی با عشق و علاقه انجام می‌دی و الآن فقط بهشون تن می‌دی چون ازت انتظار دارن...
۴ نظر ۰۳ دی ۹۷ ، ۰۲:۵۶
چیره