اگه با شرلاک هلمز و شبکهی خبررسان بیخانمانش آشنا نباشین، با گنجشکهای وریس از گیم آو ثرونز آشنایین. حالا اینا رو با مجموع اطلاعات کل جاسوسها و مامورین MI5 و KGB و DGSE جمع کنین و در تانژانت پی ضرب کنین تا برسین به قدرت بیکرانهی جمعآوری اطلاعات و پخش اسرار یکی از دوستان اینجانب.
این دوست مرموز ممکن نیست چیزی رو ندونه. رتبهی کنکورِ اون پسری که سر کوجه دیدیم و تعداد واحدایی که ترم اول پاس کرده؟ از ایشون بپرسین. چند روز دیگه تاریخ انقضای شیرتون به سر میرسه؟ به، این رو هم میدونه. عکس پروفایل فلانی تو اردیبهشت 95 چی بود؟ این رو نیز.
نمرهی فاینال من تو ترم اولم چی بوده و چندمین نفر شده بودم تو کلاس؛ کدوم دایرهالمعارفمو بیشتر دوست دارم؛ چی باعث شد فلانی با دوستش دیگه نگرده؛ تو تولد بهمانی چند درصد کادوهاش تو جعبه بود و چند درصد با کاغذ کادو؛ احتمال استوری گذاشتن تک تک افراد در دوشنبههای ابری چقدره؛ خورشید در چه روزی از سال به پررنگترین حالتش میرسه؛ توپاک شکور رو کی زد کشت؛ بروسلی چند بسته آسپرین خورد؛ جهش تورم چه ضربهای به خانه خریدن دوست کلاس شنایش میزند...
بذارین دیگه نگم. اعصابم خورد شد. :/
حالا ماجرا از اینجا شروع میشه که من یه چیزی که خب، راز نبود ولی همچین عمومی هم نبود و لزومی نداشت خیلی از همکلاسیهام بدونن رو، به یکی از دوستان، همینجوری گفتم.
مهم نیست که بعد از اون موقع چند نفر زنگ زدن و اظهار تعجب کردن و چند pm مزخرف رو مجبور شدم جواب بدم... چند روز بعد، این دوست faceless ما زنگ میزنه که "ح" بهش زنگ زده و در مورد ماجراهه پرسیده. من گفتم حالا کی به "ح" گفت. میگه "س".
نمیشناسم من و از اون جالبتر اینه که این فرد با چنین سازمان و نتورک اطلاعاتی هم نمیدونه "س" کیه.
از نیای نخستین میپرسم چرا جار زدی؟ میگه فقط به 5-6 نفر گفتم. :/
و من هنوز دارم میگوارم این اتفاقا رو. اصلا این سلسلهی باکتریوارِ گسترش خبرهای مردمی برام قابل درک نیست. چیه همه چیز رو پخش میکنن؛ بدون اینکه نیاز باشه و یا حتی جالب. چه جذابیتی داره که بدونین فلانی برای فَکش رفت ارتودنسی و اون برای خرسش پوشک خرید یا تو چرا پستای فلانی رو لایک کردی.
منتظر بودم دانشگاه برم و از فضای دوستزنکبازی و زیستن در کون مردم دربیام که متاسفانه به گوشم رسیده تو دانشگاه همه چیز بدتره. که این فقط یه معنی میده: باید در کون یکدیگر زیست و راهی برای فرار نیست.
برم گم شم با نتیجه گیریم؛ نه؟ :دی
+ مرشد و مارگاریتا، کوری، سال بلوا، سمفونی مردگان، سومین پلیس و ریشهها رو کادو گرفتم. قبلش هم دختری از پرو، ساعتساز نابینا، کشتن مرغ مینا، مزرعهی حیوانات و سمفونی مردگان (بله! دوتا دارم ازش!) رو خودم گرفتم. الآن من موندم با یه کپه کتاب و یه مغز تنبل که فقط کارا میندازه بعد جواب انتخاب رشته. ژن کتابخونیم قشنگ دیگه رونویسی نمیشه ازش.
+ چقدر این کتابای سبک خوبن. دورهی ما کتابا رو با دو دست میگرفتیم و زیرش چندتا بالش میذاشتیم و با کلی عرق میخوندیم. کتابای الآن رو با یه چسب نواری میشه چسبوند به دیوار؛ خوند.
نکته: استفاده از علامت سوال موقع نقل قول کردن پرسشها کاریه که منِ نازیِ گرامرِ عاشقِ علائمِ نگارشی از پسش برنمیآم. اشتباهات رو ببخشین. خرمنده. :؟؟
خدایان یونانی موجوداتی بودن بس کینهای و انتقامجو. کیفر و مجازاتهای شدید برای جرایم کوچیک بس فراوان بود و یکی از معروفترین موارد، نفرین تانتالوس و نوادگانش به واسطهی جرم نابخشودنیش بوده که داستانیه بس هیجان انگیز و مجازاتی که حتی برای antagonist های کلید اسرار آرزو نمیکنین!
من یه عروسک آنابلطور رو با هزار سختی درست کردم و تو اتاقم دارم و هر بچهای رد میشه و هرکاری میکنه بهش اشاره میکنم. میگم اینم بدون اجازه وارد اتاقم شده بود که الآن چشمش سیاهه و تو کلهاش میخ داره و انگشتاش قطع شدهان و یه کاتر رفته تو قلبش.
باری، تعجب نکردم که چند روز پیش دیدم درخشان -خواهر 4 سالهام- با ناراحتی نشسته رو تختم و میگه من نمیذارم تو لبم رو سیاه کنی رُرد چیره.
پرسیدم چی باعث شده فکر کنه من لبش رو سیاه میکنم و این اصلا یعنی چی.
میگه تو خودت گفتی وقتی به بالدر تیر خورد لبش سیاه شد. یادم اومد که داستان مرگ بالدر به دست لوکی رو براش تعریف کرده بودم به تفصیل و جنازه بالدر رو اینجوری توصیف کرده بودم: صورتش خاکستری شد و لبش سیاه، خون از چشم و گوشش میپاشید بیرون و میلرزید.
چقدر بچهها همهچیز یادشون میمونه. بهش اطمینان دادم که هیچ وقت لبشو سیاه نمیکنم و اون مهارتام مختص دشمنان لرد چیره است و هرکی جرئت کنه بالاتر از گل به درخشانم بگه. خوشحال شد و با خنده رفت. درم پشت سرش نبست. :/
+ پسرداییم، هم کوچیکه و چند وقت پیش بهم گفت لرد چیره، من کثیفم. منو نخور. :) مگه من چیکار میکنم چنین نگاههایی دارن بهم؟