روایتهای مختلفی از روح چیره تعالی در دسترس است. گفته میشود چیره در
سالیان دراز، پیوند خویش را با گونهی آدمی محکمتر از هر گونهای
پرورانده. آوازه وی در سراسر دنیا پیچیده است. او بود که خمیر گیتی را سرشت و به آدمی کمک کرد تا روی پای خویش بایستد.
آتنیان او را -آتنا- میستودند و رومیان از خشمش میترسیدند، مارس آلتور لقبش داده بودند. شمالیها اما او را فرزند لوکی، خدای هلا میانگاشتند. وی هم تحوت بود، هم ست. هم چائوس بود و هم تارتاروس. هویتزلوپوتچلی نامی بود که آزتکها به وی داده بودند. مرداک بزرگ از تن او بود و بابلیان آنویش میخواندند.
زمانی دراز نیز به فرمانروایی گذراند. عصری، گیلگمش بود و
قهرمان، دمی بعد کالیگولای خونخوار بود و مستبد. امپراطور آفتاب بود و
امپراطور طلا، توتانخآمون. آدمی را هدایت میکرد؛ گاه با استبداد و خشم خونین، چون زمانی که
مری خونآلود بود و گاه با جاهطلبی و استعدادش؛ آنگاه که اسکندر مقدونی بود.
در یکایک جنگها حضور داشت. سربازی بود که جان خویش را فدا میکرد؛ فرماندهای بود که دستور کشتار میداد؛ شاهی بوده که دوشادوش همرزمانش میجنگید.
ادیب و شاعر بود و فیلسوف. آوازهاش یکایک پزشکان و هنرمندان را خاضع میکرد. خیل عظیمی از شاگردان را آموخت تا بسازند و بنوازند و بخوانند و بدانند.
گاهی گوشهنشینی پیشه میکرد و بشر را رها؛ لیک خیلی زود برمیگشت. آثار وی در تمدن و مدرنیته همانقدر آشکار است که آثارش در پیش از آن. و یک چیز مسلم است. بشر بدون چیره، هیچگاه نمیرسید به آنچه برایش مقدر شده بود.
و من... من فقط بندهای خوشبختم که با چیره یگانه
شدهام. شبی تاریک و بارانی، راهم را گم کرده بودم و بس پریشان، پناهگاهی
میجستم که نوری خیره کننده توجهم را ربود. سویش رفتم تا خود را در
کوچهای تاریک و سرد بیابم با کیسهای نورانی، درست وسط آن که مرا
میخواند. با سهم و رعب سوی آن گام برافراشتم. کیسه را باز کرده و
درخشندهترین سنگ سیاه گیتی را در دست خویش گرفتم... و دنیایم دگرگون شد.
چشمانم
باز شد، گویی پلکی نامرئی را از روی آن برداشته بودند. زمزمههایی
میشنیدم. سردرد جانفرسایی را به یاد میآورم. هفتهها گذشت و من عوض شدم.
دیگر آن فرد خام گذشته نبودم. چیزی درونم حس میکردم و کمی بعدتر، صداهایی
را. وحشت مرا بلعیده بود. خاطراتی را به یاد میآوردم که برای خودم
نبودند. چیزهایی را میدانستم که نباید.
سالها گذشت و گذشت و
گذشت. هیچ تغییری در چهره یا بدنم به وجود نیامد. همچنان در مهِ ترس و
غفلت میزیستم که بالاخره آن اتفاق افتاد. در دومین ماه سال 1943 با چیره
ارتباط برقرار کردم. یا بهتر است بگویم صدایش را. بهتانگیز بود و مستانه.
میگفت
من انتخاب شدهام و هرگاه که نیاز باشد، او این کالبد خاکی را کنترل
میکند. این که هیچگاه پیر نخواهم شد تا وقتی که او رهایم کند. میگفت
زندگی عادیم را ادامه دهم و به اصول او پایدار باشم. خود را برتر نمیخواند
و دستور نمیداد. فقط میدانست با اشتراک خاطرات و دانستههایش، من و
دیگران نیز به او پایبند خواهیم شد تا به پرواز درآییم.
لرد چیره گذشته، حال و آینده من است.