اون وقت من زیر باد ملایم، لم میدم رو تخت و از این مینالم که چرا دارن یه هفته دیرتر دارن برام موبایل میخرن.
کی تقسیم میکنه خوشبختی رو؟
لیدیز اند جنتلمن، شما رو آشنا میکنم با لوب شکنجهی مغز، درست پشت هیپوکامپوس. اندازهش از نخود هم بیشتر نیست؛ ولی کردار و پندارمون رو بس تحت تاثیر قرار میده. آسایش رو از ما میگیره و ایدهی زندگی آروم رو دود میکنه.
- همیشه در هواپیما، قطار، هتل، ساختمان بلند، خروج اضطراری را چک میکنید و بهدنبال امنترین راه برای خروج در صورت زلزله، سونامی یا حریق هستید.
- وسایل ارزشمندتان را درون کیفی نگه میدارید تا در صورت اورژانسی بودن وضعیت، به سرعت با آن فرار کند؛ یا حداقل آنها را در دمِ دستترین جای ممکن قرار داده اید.
- در صورت مشاهدهی حیوانی مرده، متعفن، گندیده و پر از کرم، از خود میپرسید که حاضرید آن را بخورید یا عزیزانتان را از دست دهید یا سوالی شبیه به آن.
- خود را در موقعیتهای بس ناخوشایند قرار میدهید و به دنبال سناریوهای ممکن برای گریز از آن موقعیت یا آماده شدن برای آن هستید. به طور مثال، گیر کردن در غاری برای چند هفته، بدون هیچ غذایی؛ گم شدن در جنگل در شب، زیر تگرگ با خرس ها؛ قرار گرفتن در قایقی با قابلیت نجاتدهی یک نفر در صورتی که چندین نفر از خویشانتان در حال غرق شدن اند؛ فروختن روحتان به شیطان در عوض زنده ماندن یا سالم شدن عشق/خانوادهتان؛ ...
- برای موقعیتهایی که متصور شدهاید تمرین میکنید. نفستان را حبس میکنید تا بیشتر زیر دریا دوام بیاورید؛ چند روز به خود گرسنگی میدهید تا بدنتان آماده شود؛ به کلاسی رزمی میروید تا بتوانید از خود یا دیگران در برابر هر تهدیدی دفاع کنید؛ ...
- در صورتی که فیلمی ترسناک یا هر صحنهی دشوار برای تحمل ببینید، خود را با تمام وجود جای شخصیت موردنظر میگذارید تا ببینید آیا میتوانید بین عشق و خواهرتان یکی را برای کشته شدن انتخاب کنید؛ یا زیر شکنجه مجبور به اعتراف حقیقتی شوید که شما، خانواده و کشورتان را در خطر قرار میدهد؛ یا خودتان را برای greater good قربانی کنید؛ ...
- با آدمهای جدید خو نمیگیرید. عضوهای جدید را نمیپذیرید که عشق به آنها، ضعیفتان میکند و دشمنانتان میتوانند با تهدید آنها، شما را مانند عروسک خیمه شب بازی بچرخانند. ترجیح میدهید در تنهایی بپوسید تا با هراس از حوادثی که ممکن است برای آنها پیش بیاید، زندگی کنید.
- از علایق و افکار و شیوهی گذران زندگیتان خجالت میکشید و الگوهایتان را مجسم میکنید که مواخذهتان میکنند. موتزارتی میبینید که از شما میپرسد چرا به امینم گوش میدهید؛ یا تسلایی را میبینید که میگوید این دومین لباسی است که امسال خریدهای و چرا به چیزهای پراهمیتتر مثل اختراع و کشف و علم وقت نمیگذرانی و فقط به این چیزهای پوچ میاندیشی؟؛ تایوین لنیستر را میبینی که با تاسف به روراستی و خوشقولیت مینگرد و میگوید: حکومت تو چندی بیش به پا نخواهد ماند اگر نتوانی به فلان کس خیانت کنی و از پشت خنجر بزنی.
- خاطرات تلخ و خجالتآورتان را بارها و بارها بازنگری میکنید؛ بسیار بیشتر از زمانی که به فکر کردن اوقات خوش گذشته میگذرانید و این هم آزارتان میدهد که این موضوع، شما را تارگت خوبی برای دمنتورها قرار میدهد.
- "خب که چی؟" ورد زبانتان است؛ تا جایی که شما را از پرداختن به علایقتان بازمیدارد. فکر میکنید که هرکاری که کنید، حتی اگر نام نکویتان نمیرد هرگز، باز هم که چی؟ اگر چهار نفر دیگر که خود نیز زمانی بیش از یک دم نمیزیند شما را تحسین کند، چه میشود؟ چه اهمیتی دارد؟ چرا باید کتاب بخوانید یا فیلم ببینید یا با دوستانتان وقت گذرانید؟ واژهی هدف برایتان پوچ و مضجک است و نمیتوانید هیچ دلیلی برای اعمال و پندارتان بیابید که راضیتان کند. لذت؟ شهرت؟ ثروت؟ بهشت؟!
- زندگی آنقدر به چشمتان کوتاه میآید که فیلمها و کتابهایی که قرار است بخوانید را تقسیم بر حداقل سالهای عمرتان کردهاید تا بدانید هرماه چند کتاب باید بخوانید و چند فیلم باید ببینید. قدرت لذت از فیلم یا کتابی که تعریف و خلاصه و ژانر و امتیازش را نمیدانید از دست دادهاید؛ هرچند بسیاری از فیلمها و کتابهای معروف و درخشان برایتان لذتبخش نیست. چون زمانتان را از آن خود نمیدانید و هرکاری که میکنید، میدانید که میتوانستید کار ارزشمندتر و پرسودتری را در همان زمان انجام دهید.
نه درمانی داره نه دارو. اینجا یک میکروب شرور دشمن نیست، خودتونید vs. خودتون. هرچقدر بیشتر بش غذا بدین، بزرگتر میشه تا کل ابعاد زندگیتون رو تحت کنترل قرار بده. درمان نمیشه؛ ولی کنترل چرا. راهش هم محو شدن در کتاب و فیلم و نقاشی و آهنگ و غذاست و خالی کردن مغز. دادن افسار به چشم و گوش و فرار...