چیـــــــرستان

اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی

چیـــــــرستان

اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی

چیـــــــرستان

نوشته هایم بی‌هدفند؛ که غایت والاترین‌ اهداف جز پوچی نیست.

بایگانی

۳ مطلب با موضوع «دنیای بنگ» ثبت شده است

روی سخنم هرگز با اون تیکه‌پران‌های اوباش خیابونی نیست. که اونا اگه سواد داشتن، این‌گونه رفتار نمی‌کردن. نمی‌خوام بگم تیکه پرونی بده و جیزه که همه می‌دونن.

برای کسی که زیاد تیکه بهش پرونده نشده و اگه هم شده، اون احتمالا نشنیده، اتفاق امروز زاویه‌ی خیلی چیزا رو براش تغییر داد. اتفاقی که شاید نه ترسناک بود و نه نادر، اتفاقی که خجالت‌آور بود. ماهیت تیکه ابهت من رو زیر سوال می‌بره. تیکه، مهم نیست زیر ظاهر چه جمله‌ای پنهان شده. در هر صورت معنیش اینه: من، یه کثافت بی‌همه‌چیز، به تو چرت و پرت می‌گم. فقط و فقط به این دلیل که این جنسیت رو داری. برام مهم نیست که حتی اسمت رو نمی‌دونم و این کارم چقدر بیهوده‌ست و بی‌هدف. من کرم دارم و روی تو خالیش می‌کنم. چون دختری.

داشتم  کنار پارک، در حالی که Kill You از امینم رو گوش می‌کردم، می‌گذشتم که یه دفعه یه ماشین با سرعت کم کنارم راه می‌ره و داخلش سه چهارتا گوسفند دارن بع‌بع می‌کنن. محل نداشتم بهشون ولی هی ادامه دادن.
یه دعه سرعت همه چیز کم و کمتر شد تا این که زمان متوقف شد و تنها چیزی که حرکت می‌کرد، چرخدنده‌ی مغز اینجانب بود. روش‌هایی به ذهنم رسید برای دفع این حرکت بی‌شرمانه‌اشون که انجام ندادنش واقعا زجر‌آور بود.

یکیش این بود که مثلا همین آهنگی که گوش می‌کردم رو بیتش رو می‌ذاشتم و بلند رو بهشون می‌خوندم:
I SAID YOU DONT... WANNA FUCK WITH SHADY. CAUSE SHADY... WILL FUCKING KILL YOU!

و بعد برای اینکه تهدیدم رو عملی کنم، با پوزخند یه تفنگ از پشتم بهشون نشونه می‌رفتم. مسلما باور نمی‌کردن که واقعیه و می‌خندیدن. منم برای اثباتش، تفنگ رو به آسمون نشونه می‌گرفتم و در زمانی که ماشه رو می‌کشیدم، با موبایلم صدای شلیک گلوله رو به صدا در می‌آوردم. اون اراذل هم فلنگ رو می‌بستن.

دابل پوینت هم برای این‌که اون چاقوی جیبی خیلی خفن که از یزد خریده بودیم و بابام بعد این که خودم رو زخمی کردم ازم گرفت رو کش می‌رفتم ازش دوباره. خم می‌شدم و از کفشم چاقو رو در می‌آوردم. با لبخند اون رو بهشون نشون می‌دادم و می‌گفتم حالا جرئت دارین اون حرفا رو دوباره تکرار کنین؟


مورد بعدی که یکم به واقعیت نزدیک‌تره، اینه که با فلش روشن (روشن اینجا متضادِ خاموشه؛ نه تاریک.) ازشون فیلم برداری کنم و قبلش بگم: سلام دوستان. دوباره لایو دارم می‌ذارم براتون. این کثافتای بی‌همه‌چیزِ بدبخت رو که دارن مزاحم می‌شن، دریابین! چه توصیه‌ای دارین براشون؟ نظرتون چیه پول واریز کنین یکم. شاید یه فایده‌ای بتونن برای جامعه داشته باشن این انگلای خوک‌صفت! :دی

یکی دیگه از فکرام که به راحتی عملی بود، این بود که چندتا سنگ بزرگ آماده داشته باشم و بزنمش به ماشینشون و چندتا از کوچیکا رو بزنم به صورتشون. البته در این صورت، پیاده می‌شدن کلیه‌هامو می‌فروختن! (به دنیای بچگی من خوش اومدن. دنیایی که طبق گفته‌های مام‌بزرگ همه به دنبال فروختن کلیه ما هستن.)

می‌تونستم اگه اینقدر موبایلم رو دوست نداشتم بندازم تو ماشنشون. با چاقو به دستم خط بندازم و با گریه بدوئم پیش پلیس و بگم این ماشین با این پلاک، گوشیمو دزدید و زخمیم کرد و از این طرف رفت. پلیس هم با هلی‌کوپتر حتما با جی‌پی‌اس موبایلم رو پیدا می‌کرد و با هلی‌کوپتر دستگیرشون می‌کرد و چندین سال زندان می‌زد واسشون! :دی :/


بهم گفته بودن به چی نگاه می‌کنی می‌خندی. می‌تونستم یه Airhorn رو از زیر لباسم در بیارم و یه دفعه، یه صدای بلند تولید کنم و وقتی از هول، دستشون رفت روی قلبِ سیاهشون، با خنده بگم به قیافه‌ی فلک‌زده‌ی شما می‌خندم! هاها! (می‌دونم. من مریضم. :-؟ )

و این مورد که خیلی فاز می‌ده. یه بلندگو بگیرم و به محض این‌که یه چیزی گفتن، توش حرف بزنم. طوری که صدام تا دسی‌مترها ‌اون‌ورتر شنیده بشه و داد بزنم: پراید سفید با شماره پلاک 11 441 ب 12 ! راننده‌ی سفیدپوش شیش‌تیغ میمون‌چهره! با شات‌گان بدبختِ مغزجلبکیت! سرتون رو از کون مردم در‌آرین و دهن گشادتون رو ببندین عوضیای بی‌درک!

و فقط نگاهشون کنم که زود پاشون رو می‌ذارن رو گاز و در می‌رن و من فقط شکمم رو می‌گیرم و می‌خندم.


کاری که در واقعیت کردم اما، هزاران بار جوهر وجودم رو سوزوند و با با چکش کوبید تو سرم که چقدر ناتوانم. فقط تظاهر کردم به تایپ کردن تا خودشون گذاشتن و رفتن. خیلی درد داشت.
به محض این‌که چاقوم رو برگردونم، عکس یه انگشت‌وسط رو می‌کشم و به یه چوب بلند وصل می‌کنم و هر وقت تیکه شنیدم، اون رو می‌آرم بالا و فقط پوزخند می‌زنم.
احساس ناتوانی وحشتناکه. باید حتما یه کاری کرد در مقابل این موش‌های صحرایی. مهم نیست چی می‌گن. مهم اینه که حس برتری نداشته باشن و این احساس "من هر گوهی بخوام رو می‌خورم." ازشون گرفته باشه.
۱ نظر ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۲
چیره
" فکر نمی‌کنم هیچ شوری بتونه به قلب انسان نفوذ کنه مثل حسی که یک مخترع بعد از دیدن به وقوع پیوستن ساخته‌های ذهنش داره. چنین احساسی می‌تونه باعث بشه آدم غذا، خواب، دوست، عشق رو فراموش کنه. همه چیز رو."
- نیکولا فریکین تسلا

و این رو مردی می‌گه که 85 سال باکره موند، خودش رو تو آزمایشگاه حبس می‌کرد و می‌گن که 2 ساعت تو شبانه روز می‌خوابید. جالبه بدونین با مارک تواین هم دوست بود! (عاشق این ارتباطام اصن. سی.اس. لوییس و تالکین، رادرفورد و موزلی و چادویک، چقدر جذابیت و مغز تو یه جا؟)

بحث رو اون حسه است! بعد از این که از فاز شاعر شدن تو مهدکودک در اومدم و قبل از فاز دایناسور و باستان‌شناس شدنم، همیشه می‌خواستم مخترع شم.
لعنتی، می‌خوام تو آزمایشگاه خودمو حبس کنم، نیمروم رو بسوزونم و روز و شب رو گم کنم. می‌خوام مثل آخر فیلم‌های MCU دستم رو بیارم بالا، وقتی اختراعم کار کرد، و هلهله سر بدم. می‌خوام دُم مرغ جولای نر (خروس جولا؟!) رو ببرم و ببینم می‌تونه جفت پیدا کنه یا نه. می‌خوام چندتا محلول رنگی رو مخلوط کنم و کف ایجاد کنم. (و نه آزمایش کوه آتش فشان. فاک آزمایش کوه آتش‌فشان. پاره شدیم اینقدر آمونیوم نیترات تجزیه کردیم. ) می‌خوام یه زنجیره واکنشی بسازم؛ می‌خوام قلبم تندتند بتپه وقتی محلول رو به موشه تزریق می‌کنم. می‌خوام غرق شم... چی‌ می‌گم اصن؟ لایف ساکز، دیِل ویت ایت. گو واچ یور دَم مووی.

+ عنوان، نام آهنگیه از Chris De Burgh فقید. :دی

نکته: DSM یه جورایی آیوپاک روان‌پزشکیه.
نکته: می‌دونم نکته قبلی بی‌ربطه.
نکته: لنزِ شیمی، می‌شه لوشاتلیه. #کنکوری بی‌درد
نکته: وقتی از نیم‌فاصله استفاده می‌کنین، بدونین there is no going back.

پ.ن: خواب نیویورک قرن 19 رو دیدم. همه جا کثیف و شبیه لندن بود و جالبه برای منم سیاه سفید بود. توی جاده‌ها با حیرت قدم ‌می‌زدم که تسلا رو دیدم! یه پیرمرد قد بلند بود. دعوتم کرد. خونه‌ش، کلبه‌ی حقیرانه‌ی روستایی و دارای تراس بود. بم گفت یه‌دم بشین برم نون بخرم. :) رفت نون بربری خرید و من، بهترین نون، پنیر، گوچه زندگیم رو خوردم. اولین سوالی که ازش پرسیدم این بود که راسته شما دو ساعت می‌خوابین؟
خیلی سوییت و جنتل گفت: نه باو. من الآن عمری ازم گذشته. همه حرفه.
بهش گفتم که پیش‌گویی‌هاش درست در اومده و چقدر قبولش دارم.
بهترین گفتگویی که با یه نفر تو زندگیم داشتم، عملا اتفاق نیفتاده. :)

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۷ ، ۰۴:۰۴
چیره

لیدیز اند جنتلمن، شما رو آشنا می‌کنم با لوب شکنجه‌ی مغز، درست پشت هیپوکامپوس. اندازه‌ش از نخود هم بیشتر نیست؛ ولی کردار و پندارمون رو بس تحت تاثیر قرار می‌ده. آسایش رو از ما می‌گیره و ایده‌ی زندگی آروم رو دود می‌کنه.


اگه شما همه یا بیشتر علائم زیر رو دارین، تبریک می‌گم، مبتلا به پرکاری لوب مذکور هستید؛ موسوم به هایپرکروشاتوییسم.


- همیشه در هواپیما، قطار، هتل، ساختمان بلند، خروج اضطراری را چک می‌کنید و به‌دنبال امن‌ترین راه برای خروج در صورت زلزله، سونامی یا حریق هستید.

- وسایل ارزشمندتان را درون کیفی نگه ‌می‌دارید تا در صورت اورژانسی بودن وضعیت، به سرعت با آن فرار کند؛ یا حداقل آن‌ها را در دمِ دست‌ترین جای ممکن قرار داده اید.

- در صورت مشاهده‌ی حیوانی مرده، متعفن، گندیده و پر از کرم، از خود می‌پرسید که حاضرید آن را بخورید یا عزیزانتان را از دست دهید یا سوالی شبیه به آن.

- خود را در موقعیت‌های بس ناخوشایند قرار می‌دهید و به دنبال سناریو‌های ممکن برای گریز از آن موقعیت یا آماده شدن برای آن هستید. به طور مثال، گیر کردن در غاری برای چند هفته، بدون هیچ غذایی؛ گم شدن در جنگل در شب، زیر تگرگ با خرس ها؛ قرار گرفتن در قایقی با قابلیت نجات‌دهی یک نفر در صورتی که چندین نفر از خویشانتان در حال غرق شدن اند؛ فروختن روحتان به شیطان در عوض زنده ماندن یا سالم شدن عشق/خانواده‌تان؛ ...

- برای موقعیت‌هایی که متصور شده‌اید تمرین می‌کنید. نفستان را حبس می‌کنید تا بیشتر زیر دریا دوام بیاورید؛ چند روز به خود گرسنگی می‌دهید تا بدنتان آماده شود؛ به کلاسی رزمی می‌روید تا بتوانید از خود یا دیگران در برابر هر تهدیدی دفاع کنید؛ ...

- در صورتی که فیلمی ترسناک یا هر صحنه‌ی دشوار برای تحمل ببینید، خود را با تمام وجود جای شخصیت مورد‌نظر می‌گذارید تا ببینید آیا می‌توانید بین عشق و خواهرتان یکی را برای کشته شدن انتخاب کنید؛ یا زیر شکنجه مجبور به اعتراف حقیقتی شوید که شما، خانواده و کشورتان را در خطر قرار می‌دهد؛ یا خودتان را برای greater good قربانی کنید؛ ...

- با آدم‌های جدید خو نمی‌گیرید. عضو‌های جدید را نمی‌پذیرید که عشق به آن‌ها، ضعیفتان می‌کند و دشمنانتان می‌توانند با تهدید آن‌ها، شما را مانند عروسک خیمه شب بازی بچرخانند. ترجیح می‌دهید در تنهایی بپوسید تا با هراس از حوادثی که ممکن است برای آن‌ها پیش بیاید، زندگی کنید.

- از علایق و افکار و شیوه‌ی گذران زندگیتان خجالت می‌کشید و الگوهایتان را مجسم می‌کنید که مواخذه‌تان می‌کنند. موتزارتی می‌بینید که از شما می‌پرسد چرا به امینم گوش می‌دهید؛ یا تسلایی را می‌بینید که می‌گوید این دومین لباسی است که امسال خریده‌ای و چرا به چیزهای پراهمیت‌تر مثل اختراع و کشف و علم وقت نمی‌گذرانی و فقط به این چیز‌های پوچ می‌اندیشی؟؛ تایوین لنیستر را می‌بینی که با تاسف به روراستی و خوش‌قولیت می‌نگرد و می‌گوید: حکومت تو چندی بیش به پا نخواهد ماند اگر نتوانی به فلان کس خیانت کنی و از پشت خنجر بزنی.

- خاطرات تلخ و خجالت‌آورتان را بارها و بارها بازنگری می‌کنید؛ بسیار بیشتر از زمانی که به فکر کردن اوقات خوش گذشته ‌می‌گذرانید و این هم آزارتان می‌دهد که این موضوع، شما را تارگت خوبی برای دمنتورها قرار ‌می‌دهد.

- "خب که چی؟" ورد زبانتان است؛ تا جایی که شما را  از پرداختن به علایقتان بازمی‌دارد. فکر می‌کنید که هرکاری که کنید، حتی اگر نام نکویتان نمی‌رد هرگز، باز هم که چی؟ اگر چهار نفر دیگر که خود نیز زمانی بیش از یک دم نمی‌زیند شما را تحسین کند، چه می‌شود؟ چه اهمیتی دارد؟ چرا باید کتاب بخوانید یا فیلم ببینید یا با دوستانتان وقت گذرانید؟ واژه‌ی هدف برایتان پوچ و مضجک است و نمی‌توانید هیچ دلیلی برای اعمال و پندارتان بیابید که راضیتان کند. لذت؟ شهرت؟ ثروت؟ بهشت؟!

- زندگی آنقدر به چشمتان کوتاه می‌آید که فیلم‌ها و کتاب‌هایی که قرار است بخوانید را تقسیم بر حداقل سال‌های عمرتان کرده‌اید تا بدانید هرماه چند کتاب باید بخوانید و چند فیلم باید ببینید. قدرت لذت از فیلم یا کتابی که تعریف و خلاصه و ژانر و امتیازش را نمی‌دانید از دست داده‌اید؛ هرچند بسیاری از فیلم‌ها و کتاب‌‌های معروف و درخشان برایتان لذت‌بخش نیست. چون زمانتان را از آن خود نمی‌دانید و هرکاری که می‌کنید، می‌دانید که می‌توانستید کار ارزشمندتر و پرسودتری را در همان زمان انجام دهید.


نه درمانی داره نه دارو. این‌جا یک میکروب شرور دشمن نیست، خودتونید vs. خودتون.  هرچقدر بیشتر بش غذا بدین، بزرگ‌تر می‌شه تا کل ابعاد زندگیتون رو تحت کنترل قرار بده. درمان نمی‌شه؛ ولی کنترل چرا. راهش هم محو شدن در کتاب و فیلم و نقاشی و آهنگ و غذاست و خالی کردن مغز. دادن افسار به چشم و گوش و فرار...

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۷ ، ۱۸:۰۷
چیره