چیـــــــرستان

اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی

چیـــــــرستان

اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی

چیـــــــرستان

نوشته هایم بی‌هدفند؛ که غایت والاترین‌ اهداف جز پوچی نیست.

بایگانی

۷ مطلب با موضوع «سهم من در جامعه» ثبت شده است

روی سخنم هرگز با اون تیکه‌پران‌های اوباش خیابونی نیست. که اونا اگه سواد داشتن، این‌گونه رفتار نمی‌کردن. نمی‌خوام بگم تیکه پرونی بده و جیزه که همه می‌دونن.

برای کسی که زیاد تیکه بهش پرونده نشده و اگه هم شده، اون احتمالا نشنیده، اتفاق امروز زاویه‌ی خیلی چیزا رو براش تغییر داد. اتفاقی که شاید نه ترسناک بود و نه نادر، اتفاقی که خجالت‌آور بود. ماهیت تیکه ابهت من رو زیر سوال می‌بره. تیکه، مهم نیست زیر ظاهر چه جمله‌ای پنهان شده. در هر صورت معنیش اینه: من، یه کثافت بی‌همه‌چیز، به تو چرت و پرت می‌گم. فقط و فقط به این دلیل که این جنسیت رو داری. برام مهم نیست که حتی اسمت رو نمی‌دونم و این کارم چقدر بیهوده‌ست و بی‌هدف. من کرم دارم و روی تو خالیش می‌کنم. چون دختری.

داشتم  کنار پارک، در حالی که Kill You از امینم رو گوش می‌کردم، می‌گذشتم که یه دفعه یه ماشین با سرعت کم کنارم راه می‌ره و داخلش سه چهارتا گوسفند دارن بع‌بع می‌کنن. محل نداشتم بهشون ولی هی ادامه دادن.
یه دعه سرعت همه چیز کم و کمتر شد تا این که زمان متوقف شد و تنها چیزی که حرکت می‌کرد، چرخدنده‌ی مغز اینجانب بود. روش‌هایی به ذهنم رسید برای دفع این حرکت بی‌شرمانه‌اشون که انجام ندادنش واقعا زجر‌آور بود.

یکیش این بود که مثلا همین آهنگی که گوش می‌کردم رو بیتش رو می‌ذاشتم و بلند رو بهشون می‌خوندم:
I SAID YOU DONT... WANNA FUCK WITH SHADY. CAUSE SHADY... WILL FUCKING KILL YOU!

و بعد برای اینکه تهدیدم رو عملی کنم، با پوزخند یه تفنگ از پشتم بهشون نشونه می‌رفتم. مسلما باور نمی‌کردن که واقعیه و می‌خندیدن. منم برای اثباتش، تفنگ رو به آسمون نشونه می‌گرفتم و در زمانی که ماشه رو می‌کشیدم، با موبایلم صدای شلیک گلوله رو به صدا در می‌آوردم. اون اراذل هم فلنگ رو می‌بستن.

دابل پوینت هم برای این‌که اون چاقوی جیبی خیلی خفن که از یزد خریده بودیم و بابام بعد این که خودم رو زخمی کردم ازم گرفت رو کش می‌رفتم ازش دوباره. خم می‌شدم و از کفشم چاقو رو در می‌آوردم. با لبخند اون رو بهشون نشون می‌دادم و می‌گفتم حالا جرئت دارین اون حرفا رو دوباره تکرار کنین؟


مورد بعدی که یکم به واقعیت نزدیک‌تره، اینه که با فلش روشن (روشن اینجا متضادِ خاموشه؛ نه تاریک.) ازشون فیلم برداری کنم و قبلش بگم: سلام دوستان. دوباره لایو دارم می‌ذارم براتون. این کثافتای بی‌همه‌چیزِ بدبخت رو که دارن مزاحم می‌شن، دریابین! چه توصیه‌ای دارین براشون؟ نظرتون چیه پول واریز کنین یکم. شاید یه فایده‌ای بتونن برای جامعه داشته باشن این انگلای خوک‌صفت! :دی

یکی دیگه از فکرام که به راحتی عملی بود، این بود که چندتا سنگ بزرگ آماده داشته باشم و بزنمش به ماشینشون و چندتا از کوچیکا رو بزنم به صورتشون. البته در این صورت، پیاده می‌شدن کلیه‌هامو می‌فروختن! (به دنیای بچگی من خوش اومدن. دنیایی که طبق گفته‌های مام‌بزرگ همه به دنبال فروختن کلیه ما هستن.)

می‌تونستم اگه اینقدر موبایلم رو دوست نداشتم بندازم تو ماشنشون. با چاقو به دستم خط بندازم و با گریه بدوئم پیش پلیس و بگم این ماشین با این پلاک، گوشیمو دزدید و زخمیم کرد و از این طرف رفت. پلیس هم با هلی‌کوپتر حتما با جی‌پی‌اس موبایلم رو پیدا می‌کرد و با هلی‌کوپتر دستگیرشون می‌کرد و چندین سال زندان می‌زد واسشون! :دی :/


بهم گفته بودن به چی نگاه می‌کنی می‌خندی. می‌تونستم یه Airhorn رو از زیر لباسم در بیارم و یه دفعه، یه صدای بلند تولید کنم و وقتی از هول، دستشون رفت روی قلبِ سیاهشون، با خنده بگم به قیافه‌ی فلک‌زده‌ی شما می‌خندم! هاها! (می‌دونم. من مریضم. :-؟ )

و این مورد که خیلی فاز می‌ده. یه بلندگو بگیرم و به محض این‌که یه چیزی گفتن، توش حرف بزنم. طوری که صدام تا دسی‌مترها ‌اون‌ورتر شنیده بشه و داد بزنم: پراید سفید با شماره پلاک 11 441 ب 12 ! راننده‌ی سفیدپوش شیش‌تیغ میمون‌چهره! با شات‌گان بدبختِ مغزجلبکیت! سرتون رو از کون مردم در‌آرین و دهن گشادتون رو ببندین عوضیای بی‌درک!

و فقط نگاهشون کنم که زود پاشون رو می‌ذارن رو گاز و در می‌رن و من فقط شکمم رو می‌گیرم و می‌خندم.


کاری که در واقعیت کردم اما، هزاران بار جوهر وجودم رو سوزوند و با با چکش کوبید تو سرم که چقدر ناتوانم. فقط تظاهر کردم به تایپ کردن تا خودشون گذاشتن و رفتن. خیلی درد داشت.
به محض این‌که چاقوم رو برگردونم، عکس یه انگشت‌وسط رو می‌کشم و به یه چوب بلند وصل می‌کنم و هر وقت تیکه شنیدم، اون رو می‌آرم بالا و فقط پوزخند می‌زنم.
احساس ناتوانی وحشتناکه. باید حتما یه کاری کرد در مقابل این موش‌های صحرایی. مهم نیست چی می‌گن. مهم اینه که حس برتری نداشته باشن و این احساس "من هر گوهی بخوام رو می‌خورم." ازشون گرفته باشه.
۱ نظر ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۲
چیره
مام‌بزرگم می‌گفت قبلا دور خونه‌شون یه سری پیرمرد بودن با چندتا دفتر. یادداشت می‌کردن دختر فلان خانواده روزی چندبار بیرون می‌ره و با کی. کِی برمی‌گرده و برای چه کاری رفته و آیا مجاز بوده؟

الآن امثال این پیرمردا نیستن یا کمتر شدن. خیلی کارایی که در گذشته ممنوعه و جرم بوده، امروز خیلی عادی تلقی می‌شه. شمای دختر می‌تونی با جوراب سفید بگردی و شمای پسر با تی‌شرت تو خیابون راحت می‌گردی و کسی توجه نمی‌کنه و حرفی پشت سرتون زده نمی‌شه.

مشکل الآن، اون تفکر حفاظت‌کننده‌ایه که امثال مادربزرگ من مجبور شدن تحمل کنن. تفکری که بهشون اجازه نمی‌داد تو خیابون بلند بخندن، از ترس این که مردم چی می‌گن. تفکری که مجبورشون می‌کرد تو خیابون سرشون رو بندازن پایین. اون ترسی که همیشه باهاشون بود و ازشون مراقبت می‌کرد تا تو دام تورِ غیبت و حرف‌اضافه‌ی مردم نیفتن.

آره! همه‌ی ما برامون مهمه که مردم چی می‌گن. عادیه. حتی اگه همه‌ی ما یه اسکارلت اوهرا باشیم و نخوایم تو نقش "بانو" غرق بشیم، پایان شکستن چارچوب اینه که بعد بیوه‌ شدنمون برقصیم. وگرنه حتی خود اسکارلت هم جرئت نمی‌کرد تو اون جامعه علنا اعلام همجنس‌گرایی کنه -اگه بود.-

منظورم اینه که در هر صورت سقف داره این عدم اهمیت. من نمی‌گم سقفتون رو بشکونین یا اصلا توجه نکنین مردم چی می‌گن. می‌گم تو خیلی از موارد کار شما برای مردم مهم نیست.

تمام عمرم، احاطه شده بودم با افرادی که به خودشون سختی می‌دادن و خیلی از حق‌ها رو به خودشون نمی‌دادن چون "مردم حرف می‌زنن."، "ممکنه مردم حرف در بیارن."، "مردم چی فکر می‌کنن؟" در صورتی که مردم به کاری که می‌خواستن بکنن محل خر هم نمی‌ذاشتن.

چه اهمیتی داره با یونیفرم مدرسه بری کافه؟ چه اشکالی داره تو خیابون بدویی؟ چه عیبی داره خلال دندون استفاده کنی تو خیابون؟ چرا نباید با چسب عینکت رو به صورتت وصل کنی وقتی دسته‌اش خرابه؟ چه موردی داره موهاتو رنگ جیغ کنی؟ چرا نباید تو خیابون از خودت در حال شعر خوندن فیلم بگیری؟ واقعا کسی گیو اِ شت می‌کنه که تو تنهایی اومدی کافه؟

دوستام انگشت در دهان به من می‌گن تو با یونیفرم مدرسه، تنهایی رفتی کافه؟ یا حضرت ولی‌عصر. یا امام زمان! واو! خجالت و شرم و حیا نکردی؟

مردم خیلی وقتا اصلا نگاه نمی‌کنن و حتی اگه نگاه کنن، اهمیت نمی‌دن.
اگه اهمیت بدن هم... آیا قراره دوباره این مردم رو تو خیابون ببینین؟
اصلا هم دوباره ببینین. آیا یادشون می‌آد که مثلا شما ماه پیش، موهاتو یه مدل جلف کوتاه کرده بودی؟

خلاصه این‌که خیلی وقتا الکی دارین سخت می‌گیرین به خودتون. خجالت نکشین که یه وسیله‌ی باحال شهربازی رو امتحان کنین چون بچگونه به‌نظر می‌رسه. نترسین از این که مردم قضاوتتون می‌کنن که کیف مورد علاقه‌تون رو گذاشتین که از قضا کودکانه‌ست. بابا دیگه کی اینا رو می‌بینین؟
۱ نظر ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۴۲
چیره
نمی‌دونم اینم شکلی از OCD حساب می‌شه یا نه، ولی نمی‌تونم بشینم سر حرف یکی و هر دو ثانیه گیر ندم که این‌جوری حرف نزن. شبیه مقدمه‌ی اول کتابا، این پست هم حاصل 18 سال تجربه‌ی شنیدن و غرولندن (!) ـه و امیدوارم مفید واقع شه. پستی شامل فهرستی از اشتباهات رایج هنگام سخن گفتن و آرزوی محلول نگارنده در تک‌تک واژگانش برای زندگی در جامعه‌ای پر از رعایت‌کنندگانِ گرامر!

- دست چپ! -----» چپ دست!

 دست چپ به صندلی می‌گن یا اندام حرکتی بالایی واقع در سمت چپ بدن! به آدمی که از دست چپش بیشتر استفاده می‌کنه، چپ دست می‌گن.

- آبله مرغان زدم -----» آبله مرغان گرفتم.
 جوش را می‌زنند!

- قیمتش گرونه -----» قیمتش زیاده (یا فقط "گرونه")

از این مورد خیلی زیاد داریم. مثل شکمم چاق شد (----» شکمم بزرگ شد/ چاق شدم)؛ سرعتش کنده (----» سرعتش کمه/ کنده)؛ در سن n سالگی (----» در n سالگی)؛ ...

- ایرانی----» پارسی
منظورم وقتاییه که ایرانی به عنوان زبون به کار می‌ره. ایرانی ملیت ماست و نه زبون ما.

- بسته----» بسّه
 این اشتباه فاجعه رو بکوشین هیچ وقت تکرار نکنین. بسّه مخفف "بس است" هست و ما می‌گیم بسیاری و نه "بستیاری"!

- شکم داره -----» شکمش بزرگه/ چاقه
همه ما شکم داریم. :)

-حجاب کردم----» حجابم رو رعایت کردم/ حجاب گذاشتم.
این اشتباه رایج رو حتی خودمم ممکنه به کار ببرم ولی از اونجایی که حجاب به چم "پوشش" ـه و پوشش رو قائدتا نمی‌کنن، همون اصلاح شده‌اش رو به کار ببرین.

- خواب دارم ----» خوابم می‌آد/ خواب‌آلوده‌ام.

آخه خدایی؟ مثل ماجرای "دستشویی دارم" ـه. آخه یعنی چی دستشویی دارم؟ همیشه وقتی تو کلاس بچه‌ها از این اصطلاح استفاده می‌کردن، یه توالت رو تصور می‌کردم که در نشیمن‌گاهشون جا گرفته. اما از اونجایی که خیلی اشتباه رایجیه امیدی به درست شدنش نیست.

- اینِستا ----» اینستا
Instagram نوشته می‌شه و نه inestagram و حتی بهانه‌ی تو دستور زبانِ پارسی نیست ساختارش هم جواب نمی‌ده چون هجای نخستش کاملا مطابق بر "صامت مصوت صامت صامت" ـه.

- tel ge ram ----» telegram
روی لام ساکن نذارین.

-گوگل کردن ----» جستجو کردن در گوگل
گرامر انگلیسی اینجوریه که هر واژه‌ای رو می‌شه به دلخواه به فعل تبدیل کرد و این گرته‌برداری ناشیانه‌ حاصل نبود این قابلیت تو پارسیه و اگه آبرو و زبانتون رو دوست دارین بگین جستجو کردن در گوگل.

- خوب‌تر -----» بهتر
این اشتباه نیست؛ ولی "بهتر" قشنگ‌تر و ماهرانه‌تره.

- خنده کرد/ رقص کرد/ بدو کرد (!)/ جنگ کرد/ ... ----» خندید/ رقصید/ دوید/ جنگید/...

این مورد هم خیلی زیاد اشتباه به کار میره و دقیقا حالت برعکس حرف زدن اینترنتیه که حتی برای فعلایی که قابلیت جدا به کار رفتن رو هم ندارن "ید" می‌ذاره و به "جواب داد" می‌گه "جوابید" و به "زنگ زد" می‌گه "زنگید".

- ایست کن! ----» وایسا/ صبر کن.
اینم روم نمی‌شه توضیح بدم. :دی

* استفاده‌‌ی درست رای مفعولی: این رو دیدم/ اینو دیدم
و نه هیچ حالت دیگه‌ای. دقت کنین که "اینُ دیدم" یا "این و دیدم" اشتباهه. من حتی به "این دیدم" برخوردم و دفاعیه‌ی طرف این بود که تو پارسی از حرکات استفاده نمی‌شه! مورد دوم که به وضوح اشتباهه چون با واو عطف اشتباه گرفته می‌شه و مورد اول دیگه خیلی ضایع است و در پارسی حروف باید جوری استفاده بشن که بدون استفاده از حرکات بتونن به راحتی خونده بشن.

* کسره‌ی بین صفت و موصوف/ مضاف و مضاف‌الیه هم خیلی وقتا اشتباه می‌شه و به جاش از "ه" استفاده می‌شه. مشاهده کنین: گله قرمز، دختره دایی

* این مورد که خیلی زیاد به کار می‌ره و عملا خوندنِ چیزی که گفته می‌شه رو غیرممکن می‌کنه، مخفف کردن "است" به شکل کسره است! نکنین این کارو. اگه می‌خواین گفتاری بنویسین، می‌تونن از "ه" بهره ببرین. "این رنگیه" و نه "این رنگیِ". باور کنین اشتباهه. منبع هم نخواین. چون مثل اینه که بگیم منبع بده که چرا "خ" یه نقطه داره. :دی

پ.ن: من هیچ ادعایی ندارم که خودم کاملا درست می‌نویسم و کوشیدم تا الآن اگه ایرادی از سخن‌گفتنم گرفته شده، برطرفش کنم. برای غنی شدن گفتارمون باید موارد بالا رعایت بشه؛ مخصوصا تو این جامعه‌ی چت‌روم‌آسا که حرف زدن روز به روز قهوه‌ای‌تر می‌شه.

+ یادداشتی بر عنوان: من با واژه‌ی "پیرامون" خیی خاطره دارم. یه بار تو امتحان بخوانیم (!) معنی پیرامون رو خواستن و من که اولین بار می‌شنیدمش، نوشتم "پیامبران"! دیگه هیچ وقت یادم نمی‌ره معنیشو!
۳ نظر ۲۳ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۱۳
چیره

اگه با شرلاک هلمز و شبکه‌ی خبررسان بی‌خانمانش آشنا نباشین، با گنجشک‌های وریس از گیم آو ثرونز آشنایین. حالا اینا رو با مجموع اطلاعات کل جاسوس‌ها و مامورین MI5 و KGB و DGSE  جمع کنین و در تانژانت پی ضرب کنین تا برسین به قدرت بی‌کرانه‌ی جمع‌آوری اطلاعات و پخش اسرار یکی از دوستان اینجانب.


این دوست مرموز ممکن نیست چیزی رو ندونه. رتبه‌ی کنکورِ اون پسری که سر کوجه دیدیم و تعداد واحدایی که ترم اول پاس کرده؟ از ایشون بپرسین. چند روز دیگه تاریخ انقضای شیرتون به سر می‌رسه؟ به، این رو هم می‌دونه. عکس پروفایل فلانی تو اردیبهشت 95 چی بود؟ این رو نیز.

نمره‌ی فاینال من تو ترم اولم چی بوده و چندمین نفر شده بودم تو کلاس؛ کدوم دایره‌المعارفمو بیشتر دوست دارم؛ چی باعث شد فلانی با دوستش دیگه نگرده؛ تو تولد بهمانی چند درصد کادوهاش تو جعبه بود و چند درصد با کاغذ کادو؛ احتمال استوری گذاشتن تک تک افراد در دوشنبه‌های ابری چقدره؛ خورشید در چه روزی از سال به پررنگ‌ترین حالتش می‌رسه؛ توپاک شکور رو کی زد کشت؛ بروس‌لی چند بسته آسپرین خورد؛ جهش تورم چه ضربه‌ای به خانه خریدن دوست کلاس شنایش می‌زند...

بذارین دیگه نگم. اعصابم خورد شد. :/


حالا ماجرا از اینجا شروع می‌شه که من یه چیزی که خب، راز نبود ولی همچین عمومی هم نبود و لزومی نداشت خیلی از همکلاسی‌هام بدونن رو، به یکی از دوستان، همین‌جوری گفتم.

مهم نیست که بعد از اون موقع چند نفر زنگ زدن و اظهار تعجب کردن و چند pm مزخرف رو مجبور شدم جواب بدم... چند روز بعد، این دوست faceless ما زنگ می‌زنه که "ح" بهش زنگ زده و در مورد ماجراهه پرسیده. من گفتم حالا کی به "ح" گفت. می‌گه "س".

نمی‌شناسم من و از اون جالب‌تر اینه که این فرد با چنین سازمان و نت‌ورک اطلاعاتی هم نمی‌دونه "س" کیه.


از نیای نخستین می‌پرسم چرا جار زدی؟ می‌گه فقط به 5-6 نفر گفتم. :/

و من هنوز دارم می‌گوارم این اتفاقا رو. اصلا این سلسله‌ی باکتری‌وارِ گسترش خبرهای مردمی برام قابل درک نیست. چیه همه چیز رو پخش می‌کنن؛ بدون این‌که نیاز باشه و یا حتی جالب. چه جذابیتی داره که بدونین فلانی برای فَکش رفت ارتودنسی و اون برای خرسش پوشک خرید یا تو چرا پستای فلانی رو لایک کردی.


منتظر بودم دانشگاه برم و از فضای دوست‌زنک‌بازی و زیستن در کون مردم دربیام که متاسفانه به گوشم رسیده تو دانشگاه همه چیز بدتره. که این فقط یه معنی می‌ده: باید در کون یکدیگر زیست و راهی برای فرار نیست.


برم گم شم با نتیجه گیریم؛ نه؟ :دی


+ مرشد و مارگاریتا، کوری، سال بلوا، سمفونی مردگان، سومین پلیس و ریشه‌ها رو کادو گرفتم. قبلش هم دختری از پرو، ساعت‌ساز نابینا، کشتن مرغ مینا، مزرعه‌ی حیوانات و سمفونی مردگان (بله! دوتا دارم ازش!) رو خودم گرفتم. الآن من موندم با یه کپه کتاب و یه مغز تنبل که فقط کارا می‌ندازه بعد جواب انتخاب رشته. ژن کتاب‌خونیم قشنگ دیگه رونویسی نمی‌شه ازش.

+ چقدر این کتابای سبک خوبن. دوره‌ی ما کتابا رو با دو دست می‌گرفتیم و زیرش چندتا بالش می‌ذاشتیم و با کلی عرق می‌خوندیم. کتابای الآن رو با یه چسب نواری می‌شه چسبوند به دیوار؛ خوند. 


نکته: استفاده از علامت سوال موقع نقل قول کردن پرسش‌ها کاریه که منِ نازیِ گرامرِ عاشقِ علائمِ نگارشی از پسش برنمی‌آم. اشتباهات رو ببخشین. خرمنده. :؟؟

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۷ ، ۰۵:۴۹
چیره
اسم ماریا آنا "نانرل" موتزارت رو چند نفرتون شنیدین؟ "ولفگانگ آمادئوس موتزارت" رو چطور؟

خواهر بزرگتر موتزارت هم در آغاز با برادرش، تورهای پیانوزنی برگزار می‌کرد و با همراهی پدر، دور اروپا می‌چرخید. لئوپود موتزارت با وجود آگاهی کامل از توانایی و استعداد زودرس موسیقیایِ دخترش، پسر کوچکترش رو به عنوان میراث خودش می‌دونست. جوری که به دستور پدر و برخلاف میلش، با یوهان باپتیست زننبرگ ازدواج کرد و به عنوان یه معلم موسیقی ساده به زندگی ادامه داد.

توجه فراوان‌تر لئوپود به ولفگانگ خودش رو در سال 1767، زمان شیوع آبله در شهر، نشون می‌ده. خونه‌ی خانواده و اطراف به شدت در معرض آلودگی قرار می‌گیره. لئوپود پسرش رو برمی‌داره و به خونه‌ی دوستی می‌ره و زنش و دخترش رو تنها می‌ذاره. فوقش بمیرن دیگه. مهم این بود که پسرش یا همون میراثش در امان باشه.

شاید نانرل استعداد موتزارت رو نداشت ولی می‌تونیم با اطمینان بگیم تنها دلیلی که باعث شد معروف نشه و هیچکس اسمش رو به یاد نیاره، جنسیتش بود.
۵ نظر ۱۴ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۳
چیره
نمی‌دونم چرا ما نگاه کاملا سیاه سفید به زن و مرد بودن داریم. چرا نمی‌تونیم درک کنیم که همون طور که پیوند قطبی و کوالان از هم جدا نیستن و پیوندهای مختلف، طیفی‌ان که به یکیشون فقط "نزدیک‌تر" هستن، زنی و مردی هم صفر و صد دماسنجن و هر کدوم از درجات روی جنسیت‌سنج، ویژگی‌های خودشون رو دارن.

می‌دونم که همه‌ی ما خصوصیتِ "کمن، پس وجود ندارن." رو حداقل در مورد یه قشری داریم ولی جداً باید تو جایی که هستیم بایستیم و فکر کنیم چرا  حس بدی داریم که فلان مرد، لاک زده و فلان دختر کله‌شو تیغ کرده. اصلا اینا به کنار، وقتی یه مردی رد می‌شه که لباس صورتی داره ما تعجب می‌کنیم. باز خانما آزادی بیشتری دارن تو قرن حاضر و می‌تونن بدون این که برچسب بخوره روشون شلوار جین بپوشن. مردان برعکس، اگه کوچیک ترین رفتاری رو نشون بدن که حاکی از این باشه که "زنونه" رفتار کردن، باید کلی خجالت بکشن و تحقیر بشن.

چرا ما کاملا وجود آندروجینی‌ها رو انکار می‌کنیم؟ ممکنه ما همیشه برامون اوکی باشه که مطابق جنسیتمون لباس بپوشیم ولی اگه یه پسر بعضی وقتا بخواد دکلته بپوشه یا با مهربونی و لطافت رفتار کنه،  با اخم و حتی نفرت بهش نگاه می‌کنیم؟

 چرا فکر می‌کنیم که حق داریم نظر بدیم یا محکوم کنیم فردی رو که صرفا داره کاری رو انجام می‌ده که لذت ببره، بدون این‌که به خودش یا کسی ضرر بزنه؟ آره، اگه یه فرد بیاد تو مترو سیگار بکشه، شما حق داری اخم کنی، فحش بدی (!)، کاری رو کنی که فکر می‌کنی لازمه تا از حق خودت دفاع کنی، حق استفاده از هوای تمیز.
ولی وقتی یه پسر ابروشو برمی‌داره چون اعتماد به‌نفسش و امیدشو به زندگی یشتر می‌کنه، حق نداریم راه بریم و تز بدیم که پسرم پسرای قدیم. 

اگه تو خیابون داریم راه می‌ریم و یه مبدل‌پوش می‌بینیم، به راهمون ادامه بدیم. اگه بدمون می‌آد، به این فکر کنیم که آزاری به ما نمی‌رسونه و فرد از این شیوه‌ی زندگی لذت می‌بره و اگه ما بدمون می‌آد، فقط بخاطر اینه که تو ذهنمون طبقه بندی کردیم که دامن واس دختراست، سیبیل و ریش واسه پسرا. حالا به خودمون نمی‌گیم که همین الآنشم اسکاتلندی‌ها دامن می‌پوشن و همه‌ی دخترای نوجوون سیبیل و بعضی حتی ریش پرپشتی به صورت طبیعی دارن!

نمی‌دونیم که همه‌ی تراحنسیتی‌ها نمی‌تونن یا نمی‌خوان که عمل کنن ولی باز هم هویتی دارن که با بدنشون متناقضه. تصور کنین تو بدن جنس مخالف گیر افتادین و مردم و قانون با شما بر اساس اون کروموزم آخری مزخرف رفتار می‌کن.

بحث همجنس‌گرایی طولانیه ولی در مقوله آسیب نزدن به ما می‌گنجه. چه اشکالی داره بذاریم یه مرد با عشقش زندگی کنه؟ حالا عشقش مرد باشه یا زن. دقت کنین که اگه این مرد می‌اومد عاشق یه دختر 13 ساله می‌شد کسی نمی‌گفت بذار با عشقش زندگی کنه. چون بچه‌بازی از مصادیقه آسیبه و دخترِ مقابل حتی اگه خودش ندونه آسیب می‌بینه.

دیدگاه قانون، دین، مردم و حتی دوستان و خانواده‌ی هممون به جنسیت باینریه. یا مردی یا زن، یا احساساتی هستی یا منطقی. هیچ‌کی هم نیست این وسط این تابو رو بشکونه و بگه آقا! نمی‌شه که. نمی‌شه که من چون زنم باید ظرف بشورم و یا من چون مردم، من حتما باید برم نون بخرم. غار نشین که نیستیم.

جرئت می‌کنم و می‌گم همه‌ی نقش‌های جنسیتی می‌تونن اشتباه باشن. ممکنه بگین زن خدادادی احساساتی‌تر و مهربون‌تره و بهتر بچه بزرگ می‌کنه. مرد قوی‌تره و می‌تونه هشت ساعت پشت‌سرهم کار کنه.
 بهتره به این هم توجه کنیم که با وجود این‌ همه افراد بیناجنسیتی و دوجنسیتی و ترنس و حتی زن‌ها و مرد‌های کاملا عادی که از چیزی که بهشون نسبت داده می‌شه احساساتی‌تر یا منطقی‌ترن، تساوی زن=احساساتی و مرد=بی‌احساس خیلی وقتا جور در نمی‌آد. مکنه از نظر آماری درست باشه، ولی حق نداریم بر اساسش قانون تعیین کنیم، حق مردم رو بگیریم و کلا وجود اون قشر کوچیک‌تر رو زیر سوال ببریم! (بسیاری از قانون‌های در تناقض با حقوق زنان به عنوان یه انسان و دارای حق برابر با مرد، به همین دلیل وضع شدن: نداشتن حق قضاوت، کم‌ارزش بودن شهادت، عدم توانایی ازدواج بدون تایید پدر، نداشتن حق طلاق و ... که عملا داره می‌گه زن بالغ، توانایی قضاوت درست بدون دخالت دادن احساساتش رو نداره، ولی یه پسر 18 سالبه یا حتی کمتر که حتی به ثبات شخصیتی نرسیده، بدون شک داره. که البته هیچ‌کدوم درست نیست به دلایل مذکور.)



همیشه وقتی می‌خوام رسم یا دیدگاه جا افتاده‌ای رو قضاوت کنم که بر حقه یا فقط انجامش می‌دیم چون عادت کردیم، چشممو می‌بندم و فکر می‌کنم یه فرد 30 ساله‌ام به نام گریو؛ که هیچ خاطره و دانشی از گذشته و درکی از دلیل رفتارهای خاص مردم در جامعه نداره. می‌بینم که آیا براش مسخره است که باید وقتی دوست شوهرش میاد پاز صندلی کمک‌راننده پیاده شه و بره پشت بشینه چون زنه؟ آره!
 آیا می‌تونه درک کنه که حق نداره با هرکی که دلش می‌خواد زندگیشو بگذرونه چون هم جنسشه؟ نه!
می‌تونه قبول کنه که چند سیاست‌مدار باید عین قدیسه‌ها رفتار کنه وگرنه سرش روی نیزه‌ است؟ نه!

و اون رفتارها و دیدگاه‌های پوسیده رو می‌ذارم کنار یا حداقل خودمو برای انجامشون عذاب نمی‌دم. تعصبمو برمی‌دارم و قفل ذهنمو باز می‌کنم.
۷ نظر ۰۹ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۲۱
چیره
کانون زبان ایران تو سراسر ایران آموزشگاه داره و زبون خارجی  از جمله انگلیسی، فرانسوی، عربی و ... رو آموزش می‌ده. همه جا رو خبر ندارم، ولی تو شهر ما، تقریبا همه کانون می‌رن و واقعا طرفدار داره.
به عنوان کسی که زودتر از پارسی خوندن، انگلیسی رو یاد گرفته و تمامی ترم‌های کانون نوجوان و بزرگسال رو گذرونده (غیر از چندترم نخست) و کانون رو با مغز استخونش حس کرده، به خودم این حق رو می‌دم که مشکلات کانون رو بررسی کنم و پیشنهاد می‌کنم موسسه دیگه‌ای رو انتخاب کنین چون از کانون چیزی در نمی‌آد.

+ از تجربه‌ی شخصی و اطرافیانم حرف می‌زنم. این متن بی‌طرفانه نخواهد بود.

1. چارچوب سخت، خشک و بی‌تغییر

بزرگترین مشکل کانون روند بسیار بسیار تکراری و حوصله‌سربر کتاب‌هاشه. همیشه سر کلاس حوصله‌ام سر می‌رفت و حق هم داشتم. چرخه بی‌پایان دیالوگ، ریدینگ، گرامر یکسان بود و کوچیک‌ترین تغییری به وجود نمی‌اومد. یعنی شما اگه چند جلسه نمی‌اومدین با کمی حساب کتاب دقیقا می‌تونستین متوجه بشین که جلسه آینده کجا رو درس می‌گیرین! یعنی حتی اگه استاد یه جا رو تندتر درس بده، "نباید" درس جلسه بعدی رو کار کنه؛ حتی اگه وقت اضافه داشته باشه که تا دلتون بخواد پیش می‌اومد.
کتابا ترم به ترم یکسان می‌مونن و هر جلسه 90 دقیقه‌ای، فقط دو صفحه پیش می‌رین.  موضوعات بحث تو کلاس اینقدر dull هستن که هیچ رغبتی به حرف زدن پیدا نمی‌کنین. موضوع "شهر بهتره یا روستا؟" و  امثالش جولان می‌دن تو کلاسا. دیالوگ‌ها رو سر کلاس هزاران بار تکرار می‌کنن که ما "حفظ" بشیم. استادا تقریبا هیچ اختیاری ندارن و کاملا قابل تعویض با روبات هستن. موضوعات ریدینگ‌ها هم چنگی به دل نمی‌زنن.
تنها چیزی که روند خسته‌کننده کلاسا رو بهم می‌زنه یه نوار قدیمی دهه 1990 از حرف زدن forced چند شخص در مورد یه موضوع بود که بعد ما هم باید در مورد نوار حرف می‌زدیم و دیدنش هم شکنجه بود.

2. قدیمی بودن

کتاب‌های کانون واقعا قدیمی‌اند. چندین نسل هستن که با همون ریدینگ‌ها و دیالوگ‌های مزخرف ترم‌ می‌گذرونن و هیچی عوض نمی‌شه. حتی فاینال‌ها هم کاغذ‌های سال‌ها پیش چاپ شده‌ای ان که باید مواظب باشین کسی از ترم قبل جوابا رو تیک نزده باشه وگرنه نمره‌ی شما کم می‌شه.
ریدینگ‌ها و عکس‌ها و بالطبع، اصطلاحات، از رده خارج شدن. هیچ نامی از تکنولوژی تو کتاب‌‌ها نیست چون هنوز اون موقع به وجود نیومده بودن. :/ 


3. عدم توجه روی listening و speaking

کانون تمام توجه‌اش رو رو گرامر گذاشته و به دو مقوله بالا کمترین توجه رو داشته. listening اوجش یه آهنگ مزخرف بود که تو نوجوانان می‌ذاشتن و یه تیکه که چند نفر حرف می‌زدن و ما باید یه گفت‌و‌گو رو 3 بار گوش می‌کردیم و همه ازش گریزون بودن که اگه چشمامونو بشوریم، دقیقا مصداق شکنجه با موسیقی بود این کارشون.
هم ترمی‌ها و هم‌مدرسه‌ای‌های کانونیم همیشه تو speaking مشکل داشتن. من بخش مورد علاقه‌ام speaking بود که می‌شد یکم خارج از کتاب کار کرد ولی بچه‌ها با کلی من‌و‌من و تلفظ‌های اشتباه حرف می‌زدن و واقعا هم زمانش محدود بود و واقعا نمی‌شد همه حرف بزنیم و بیشتر از چند جمله بگیم. هیچ پیشرفی هم ترم به ترم حاصل نمی‌شد و اگه طرف خودشو محدود به کانون می‌کرد اصلا تو speaking قوی نمی‌شد. ترم‌های advanced برای اسپیکینگ بیشتر بود که اون هم کاملا بستگی به استادتون داشت. مثلا استاد ما یکسره خودش حرف می‌زد. ://

4. می‌تونین دربرین.
 

تک تک بچه‌های ما، مخصوصا ترم‌های آخر، کتابای حل شده‌ی ترم قبلی‌ها رو می‌گرفتن و از روش می‌نوشتن.
 من از مدرسه می‌اومدم و می‌رفتم با فاصله‌ی یک ربع تا اومدن معلم هم فلافل درست می‌کردم و می‌خوردم و workbook حل می‌کزدم و واژه‌های مهم ریدینگ رو از کتابای دوستام می‌نوشتم. یعنی تو طول ترم حتی 5 دقیقه هم وقت نمی‌ذاشتم براش. بعد برای فاینال واژه‌ها و معنی فارسیشون (مثلا 50 صفحه می‌شد دیگه ترمای آخر) می‌گرفتم و با هزار بدبختی حفظ می‌کردم. همون طور که می‌دونین کوچیک‌ترین ارزشی نداره این روش و خب بعد فاینال هیچ‌کدومشون یادم نمی‌موند. با چنین روشی هی ترم بالا و بالاتر می‌رفتم و هیچی یاد نمی‌گرفتم. دوستان هم که روشای ابداعی خودشونو داشتن و کلا اگه طرف نمی‌خواست، کانون نمی‌تونست مجبورش کنه و چون روشش اینقدر نچسب بود، معمولا هیچکس نمی‌خواست.
متاسفانه این قدر این در رفتن باب شد که هیچ کانونی‌ای زبانش خوب نبود تو مدرسه. منم اگه فیلم نمی‌دیدم و خودمو با امینم خفه نمی‌کردم، الآن نمی‌تونستم یه فیلم هم بینم و بفهمم. همون طور که هیچ کانونی‌ای نمی‌تونه.

 5. مشتری "نداری" و دیکتاتوری

هیچ کس از نظر تعداد دانش‌آموز به گرد پای کانون هم نمی‌رسه و خب، نبود رقابت، علاوه بر عدم پیشرفت، بی‌ارزش شدن مشتری می‌شه. برخورد مدیران و مسئولا (نه استادا، استاداش واقعا محترمن.) با مراجعین دقیقا مثل یه تیکه آشغال می‌مونه. اصلا پاسخگو نیستن و اگه پارتی نداشته باشی، هیچ کاری نمی‌تونی بکنی. یک بار من اشتباهی دو جلسه پشت سر هم گرفته بودم و می‌خواستم عوض کنم. به هر دری که زدیم قبول نکردن ولی خیلی از دوستای من با یه پارتی راحت ساعتاشونو عوض می‌کردن چون استاده مطابق میلشون نبود.
برای یه زنگ زدن ساده و یه سوال باید کلی معطل بشین و همیشه تلفن اشغاله. برای کوچیک‌ترین چیزی باید پاشین بیاین مرکز و کلی زمانتون رو تلف می‌کنن.
حرفاشونو عوض نمی‌کنن و به هیچ عنوان کوتاه نمی‌ان. قانونای پوسیده‌شون هزار بار همه رو به دردسر می‌ندازه و عوضش نمی‌کنن. مثلا اگه تعطیلی پیش بیاد معمولا جمعه جبرانی می‌ذارن و اگه نیای، غیبت می‌خوری که ممکنه به رد شدنت بیانجامه.

6. شانسی بودن استاد

استادای کانون، حداقل اونایی که من دیدم، همه‌شون باسوادن. زبان خودشون perfect ـه. از این لحاظ ایرادی بر کانون وارد نیست؛ ولی... با وجود چارچوب و مقررات سخت کانون، استاد می‌تونه یه ترم خشک رو به یه محیط سرزنده مبدل کنه. استادایی بودن که نمی‌ذاشتن ما اصلا حرف بزنیم، استادایی بودن که لج می‌کردن، استادایی بودن که نمره کلاسی نمی‌دادن و همه‌اشون یه مشکلی دارن بسته به اون چیزی که ما می‌خوایم. تنها چیزی که من می‌خواستم speaking بود که حتی تو سه ترم مخصوصش استاد مناسب گیر نیومد و به همین آسونی، رتتتته!

نظام استاد نسبت به مشارکت بچه‌ها خیلی مهم بود. بعضی‌ها بودن که کاما خودمحور بودن. بعضی‌ها همه رو مجبور به مشارکت می‌کردن و بعضی‌ها با اونایی که دستشون بالا بود و ... اگه استاد بد گیرتون می‌اومد، همه چیز بر فنا بود.

7. حرص پول

کانون به تعیین سطح‌‌های غیر عادلانه‌اش معروفه. "پایین‌تر بندازیم که ترم‌های بیشتری اینجا بخونه! موهاهاها"
یه استاد دانشگاه ادبیات خارجی می‌گفت منم برم احتمالا منو می‌ندازن pre1!
این ماجرا هم که چند وقت پیش اتفاق افتاده به درک وخامت اوضاع کمک می‌کنه: خواهرم، ملقب به جرزی، تو یه موسسه بی‌نام و نشون چند ترمی رو خونده بود و معلماش کاملا راضی بودن ازش.

برای تعیین سطح تا run 2 رو مامانم باهاش کار کرد. نمره‌ی تستیش 44 شد که  خیلی خوبه(دوستش که 5 شد رو انداخت run 2). حالا می‌ره برای مصاحبه...
مامانم تعریف می‌کنه که یه دفعه دیدم این با قطره‌های اشک لیمویی می‌دوئه سمت من که انداختتم run1! مامان اصرار می‌کنه که مصاحبه‌کننده رو ببینه و شرایط رو براش توضیح بده. زنه می‌گه سطحش واقعا همینه و دلیلش اینه که خواهرم نمی‌دونست سنجاب چی می‌شه!
مامانم می‌گه جرزی تو این موسسه نبوده و ممکنه به ازای هر واژه‌ای که زبان‌آموزای شما می‌دونن، این سه تا واژه‌ی دیگه بلد باشه.
خانومه می‌گه باشه. و رو به جرزی، می‌پرسه Does your mother have a car؟
هم does هم have! خواهرم می‌گه: yes, she has.
خانومه با پوزخندی حاکی از برد بی‌شائبه‌اش می‌گه بفرمایین خانوم!
مامانم می‌گه مگه این گرامر run2ه؟ run2 در مورد am, is, are ـه!

خلاصه این که قبول نمی‌کنه. منم که از اول با کانون مخالف بودم می‌گم اگه run1 ـه، من نمی‌ذارم بره! (البته هیچکی منو آدم حساب نکرد اصن. :دی) با گریه جرزی و اصرار من، به این فکر رسیدیم که جرزی رو دوباره ببریم تعیین سطح، این بار تو یه مرکز دیگه!
این مرکز کمتر شلوغ بود و مثل اولی، متقاضی نداشت. خلاصه که سیاست‌هاش متفاوت بودن کلا.

یه مرده جرزی رو دید و با استناد به نمره تستی 48 جرزی و مصاحبه، گفت این بره Race1! یعنی 4 ترم بالاتر از Run1!
جرزی از خوشحالی جان به جان آفرین تسلیم کرد و مامانم که حالا نگران این بود که "ترمش زیادی بالاست!" ماجرا رو به مصاحبه‌کننده شرح داد. مرده، کسی که اونجا کار می‌کنه، تایید کرد و گفت اونجا می‌گن که بچه‌های رو ترمای پایین بندازین. ولی اینجا ما می‌گیم به توانایی‌های بچه‌ها توجه کنین.

الآن چند جلسه از Race1 گذشته و جرزی به راحتی با کلاسا پیش می‌ره.

مرگ بر کانون و نظام سرمایه داریش!
۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۲۰
چیره