چیـــــــرستان

اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی

چیـــــــرستان

اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی

چیـــــــرستان

نوشته هایم بی‌هدفند؛ که غایت والاترین‌ اهداف جز پوچی نیست.

بایگانی

۱ مطلب با موضوع «ریدینگ و دیدینگ» ثبت شده است

مهم نیست یک کتاب رو چند نفر بهتون معرفی کردن و تو چندتا سایت به‌به و چه‌چه ازشون شنیدین. "مرگ ایوان ایلیچ"ِ تولستوی و "عقاید یک دلقک" هاینریش بل جذاب نبودن و منو به هیچی نرسوندن.
البت کمی در حق عقاید یک دلقک دارم نامردی می‌کنم. هرچند حوصله‌سربر بود، کتابشو به سختی پایین می‌ذاشتم. گرچه اگه بخاطر قسمت‌های بس دل‌انگیزش نبود، می‌گفتم این چهارصد صفحه‌ای که یه هفته مونده به کنکور خوندم، ممکنه سراسر وِیست آو تایم بوده باشه:

"من هم دست ماری را گرفته بودم و هاینریش سعی می‌کرد با صدایی آهسته به ماری توضیح دهد که روح موجود زنده‌ای را که او نتوانسته بود به دنیا بیاورد به چه سرنوشتی دچار می‌شود. به نظر می‌رسید ماری متقاعد شده است که کودک - او جنین را این‌طور می‌نامید.- هرگز به بهشت نخواهد رفت چون غسل تعمید داده نشده بود. او دائ تکرار می‌کرد طفل در جهنم خواهد ماند و من برای آولین بار در آن شب پی بردم که کاتولیک ها چه مزخرفاتی را سر کلاس دینی به بچه ها می‌آموزند." 

"گفت: «شنیر، خودتان را مسخره نکنید. ما دیگر در قرون وسطی زندگی نمی‌کنیم.»
گفتم:«ای‌کاش در قرون وسطی زندگی می‌کردیم. آن‌وقت می‌توانستم او را صیغه کنم و شماها هم نمی‌توانستید مدام او را سرزنش کنید تا دچار عذاب وجدان شود. اما ماری دوباره برخواهدگشت.»
کینکل گفت:«اگر من جای شما بودم اینقدر با اطمینان حرف نمی‌زدم. خیلی بد است که شما فاقد حس درک مسائل ماوراء طبیعت هستید.»
گفتم:«تا زمانی که ماری نگران و دلواپس روح و روان من بود، روابط ما کاملا خوب و همه چیز مرتب بود. ما شماها به او آموختید تا به فکر روح خودش باشد و کار را به آنجا رسانده‌اید که من که فاقد حس مسائل ماوراءطبیعت هستم، نگران روان ماری شده‌ام. اگر ماری با تسوپفنر ازدواج کرده باشد، گناهکار است و دست به خیانت زده، این عمل او زنا محسوب می‌شود. این درسی است که من از حس و نیروی ماورای طبیعی که شما از آن صحبت می‌کنید گرفته‌ام.»"

" «شنیر، بس است دیگر. دست از این حرف‌های بیهوده بردارید. اصلا حرف حساب شما چیست؟»
گفتم:« کاتولیک ها مرا عصبانی می‌کنند. چون انسان هایی غیرمنصف هستند.»
با خنده پرسید:« و پروتستان ها؟»
«آن‌ها هم با وجدان مغشوش و تبعیت کورکورانه مرا مریض می‌کنند.»
درحالی که هنوز می‌خندید پرسید:«و کافرها چطور؟»
« آن‌ها حوصله‌ام را سر می‌برند چون فقط درمورد خدا صحبت می‌کنند.»
« اصلا بگویید ببینم. خود شما چه کسی هستید؟»
گفتم:« من فقط یک دلقک ساده هستم. و در حال حاضر توانایی‌هایم بیشتر از اعتبار و شهرتم به عنوان یک دلقک است. در ضمن، یک موجود کاتولیک است که من به شدت او را نیاز دارم اما شما او را از من گرفته اید: ماری»
او گفت:« شنیر، مهمل نگویید. تئوری آدم ربایی را هرچه زودتر از ذهنتان خارج کنید. ما در قرن بیست‌و‌یکم زندگی می‌کنیم.»
گفتم:«بله. دقیقا همین‌طور است. اگر در قرن سیزدهم زندگی می‌کردیم، من دلقک دربار بودم و حتی کاردینال ها هم سعی نمی‌کردند ته‌و‌توی قضیه را در‌آوردند که آیا من با ماری ازدواج کرده‌ام یا خیر. اما حالا هر کاتولیک ناآشنا و عامی وجدان ماری را آشفته و او را متهم به زنا و خیانت می‌کند. آن‌هم فقط به‌خاطر یک تکه کاغذ پاره‌ی مضحک.» "

"از میان آهنگسازان قدیمی بیشتر به شوپن و شوبرت علاقه دارم. معلم موسیقیمان حق داشت که موتزارت را باشکوه، بیتوون را باعظمت، گلوک را منحصر‌به‌فرد و باخ را قدرتمند می‌نامید. آثار باخ به نظر من مانند یکی کتاب مذهبی سی جلدی می‌آید که باث شگفتی‌ام می‌شود ولی آثار شوپن و شوبرت مانند من دارای خصلت دنیوی هستند." 
( البت من کلا از مقایسه کردن آهنگ‌سازا لذت می‌برم. یه جا هم خونده بودم که "بیتوون به شما میگه بیتوون بودن چه‌جوریه. موتزارت بهتون میگه چی‌جوریه که انسان باشین و باخ میگه چی‌جوریه که دنیا باشین!" )


ولی کلا نمی‌دونم چرا به هر کتابی دست می‌زنم یکی داره غر می‌زنه. مثلا همین عقاید یک دلقک بیشترش، اگه نگم همه‌ش، این بود که ماری باز منو کاشتی رفتی. :/ یا "سرگذشت ملال انگیز" چخوف که صرفا یه پیرمرده‌ست که داره نق می‌زنه چرا زنم همش حرفای تکراری می‌زنه. "مرگ ایوان ایلیچ" هم که انگار من کشتمش، از من طلب داره. (راستش تو متن خود کتاب هم ایوان ایلیچ اینقدر غر زد دخترش به ننه‌ش گفت انگار ما مریضش کردیم!)

از اونجایی که روزولت می‌گه حرف زدن در مورد مشکل بدون ارائه راه حل، غر زدنه، عملا منم دارم به چیزی که ازش می‌ترسم تبدیل می‌شم. راه‌حل من در این پوینت، اینه که آگاهانه‌تر و به‌گزینانه‌تر کتابی که می‌خوام بخونم رو انتخاب کنم.

پ.ن: ادبیات روس کلا اینجوریه که یا پایانش از دو کیلومتری معلومه یا اصلا پایانش هیچ فرقی با وسط متنش نداره؟

نکته: جورج اورول نمی‌تونست بعد "مزرعه حیوانات"، اسم کتاب بغدیش رو "قلعه حیوانات" نذاره؟ بله. تمام مدت اینا دو تا کتاب بودن! حتی "ذن چیست؟" و "ذن می‌گوید"، که هردوشون ترجمه ع.پاشایی هستن، با هم فرق دارن و من اشتباهی خریدم. خواهرم هم قبل از این که بازش کنم خوند و چروکش کرد و من نمی‌تونم الآن پسش بدم. :/
۲ نظر ۱۲ تیر ۹۷ ، ۰۳:۴۶
چیره