چیـــــــرستان

اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی

چیـــــــرستان

اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی

چیـــــــرستان

نوشته هایم بی‌هدفند؛ که غایت والاترین‌ اهداف جز پوچی نیست.

بایگانی
چشمای یه بچه دنیا رو خیلی هیجان انگیزتر و پرتر از راز‌ورمز می‌بینه تا چشم‌های بزرگا. من خیلی سوالا داشتم. به چیزای روزمره‌ای که الآن بس عادیه برامون، شبانه‌روز فکر می‌کردم. همون طور که بزرگ می‌شیم و تعداد استخونامون کم می‌شه، شاید چند نوع نورون مخروطی هم از دست می‌دیم که به زندگی‌مون رنگ می‌داد و اصلا هم متوجه‌ش نمی‌شیم.

وقتی داشتم زبان یاد می‌گرفتم، خیلی برام جالب بود که car تو انگلیسی یه معنی داره و کار تو پارسی، یه معنی دیگه. این که بعضی از حرفاشون چندجور خونده می‌شد هم برای سوپر وییِرد بود. یعنی چی دابلیو؟ یا اِکس؟ چرا حرفاشون کلمه‌است؟

یک روز مادرم بهم گفت پنج‌تا انگشت دارم. فکر می‌کردم اگه بهم نمی‌گفت، هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم.

همیشه آدم بزرگ‌ها کسایی بودن که بجای فانتا، کوکا کولا می‌خوردن و وقتی مسواک می‌زدن، تو دهنشون کف ایجاد می‌شد. یه روز نوشابه می‌خواستم و فانتا نداشتیم. به ناچار کوکا بالا دادم و لذت‌انگیز بود. اون روز خیلی از بزرگ شدن ترسیدم.

دلم می‌خواست بدونم زبون چی‌جوری اختراع شد. مامانم گفت مثلا یه بار یه نئاندرتال یه شهابسنگ می‌خوره تو سرش و می‌گه "آخ!"ٰ از اون به بعد، "آخ!" تبدیل می‌شه به نمادی برای درد و وحشت و ترس.
باز هم برام قابل گوارش نبود. هنوز هم راستش نمی‌دونم.

بزرگترین سوالم این بود که کی خدا رو درست کرد و قبل ما خدا حوصله‌ش سر نمی‌رفت؟

هیچ وقت نتونستم این سوالمو به کسی بفهمونم تا جواب بگیرم. این که اگه تلویزیون بزرگتر بخریم، کادر هم بزرگ‌تر می‌شه و ما می‌تونیم فیلم‌بردار و عوامل ژشت صحنه یا دور‌وبر مجبری خبر رو ببینیم؟ یه بار رفتیم تلویزیون فروشی، خودم جوابم رو گرفتم. "نه!" :دی

هیج‌کس آپشن سوال پرسیدن رو بهم معرفی نکرده بود. تو تنهایی با یک سوال مدت‌ها کلنجار می‌رفتم؛ بدون این‌که از کسی بپرسم. فقط داییم بود که هر وقت برام داستان می‌خوند، می‌گفت هرجا متوجه نشدی بگو. من هم سر تکون می‌دادم و گوش می‌کردم. سه ثانیه بعد می‌پرسید فهمیدی این جمله یعنی چی؟ من هم با لبخند ملیحی می‌گفتم نه. :)

مام‌بزرگم اصطلاحاتی رو به کار می‌برد که درک نمی‌کردم. "غذا بخور وگرنه بزرگ نمی‌شی."، "این کارو کردی چون شیطون رفته بود تو جلدت." یعنی چی تو جلدم؟ مگه من کتابم؟، "کاری می‌کنم که مرغای آسمون به جالت بگرین." مگه آسمون مرغ داره؟ مگه مرغ پرواز می‌کنه؟، "غذا سرد می‌شه، از دهن می‌افته." چی؟ مگه می‌شه؟ چرا با بچه اینقدر سخت حرف می‌زنین ناموسا؟

اصلا فلسفه‌ی دستشویی رفتن رو درک نمی‌کردم. چرا باید دستشویی بریم و بعد آب بخوریم؟ مث وانی که آب به وارد می‌شه و از یه سوراخ تخلیه می‌شه با یه سرعت. راهش اینه که شیر و سوراخ رو ببندیم. ما هم نه آب بخوریم نه بریم دستشویی. منطقی‌تر نیست؟

فیلم درست کردن برام همیشه یه علامت سوال بزرگ بود. این خواننده‌ها کی لباساشونو عوض می‌کنن؟ و چرا چند سکانسِ بعدی، دوباره همون لباس قدیمی‌ها رو می‌پوشن؟ خسته نمی‌شن؟
جواب‌هایی که می‌گرفتم هم درست حسابی نبودن. یه موجود مریض هم بهم گفته بود که لباسا رو رو هم می‌پوشن، تند در می‌آرن.

تو مدرسه معلمامون یکسره در حال ساکت کردن دوستام بودن و من، همیشه‌ی چیره، تنها یه گوشه تو دنیای خودم بودم و فکر می‌کردم که اینا درمورد چی حرف می‌زنن. برام مسخره بود که این‌همه حرف برای زدن داشتن. هنوز هم هست البته. بچه اید بره بازی کنه و شر به پا.

تا سه روز نفسمو حبس کرده بودم وقتی فهمیده بودم تو عربی واژه‌ها خانوم و آقان. :) خیلی هم برام سوال بود که چرا ماشین خانومه (سیاره). این که "است" نداشتن و آخر جمله‌هاشون فقط یه تنوین ضمه می‌ذاشتن اصلا تو کتم نمی‌رفت.


سخت بود اون دنیا. هیچ چیزی نمی‌دونستم. الآن دیدگاهم بازتر شده ولی می‌ترسم هنوزم اینقدر سوالام مسخره باشه در نوع خودش. هنوزم ما یه بچه‌ایم. هنوزم‌ ما هیچی نمی‌دونیم و چون دونستن واقعی رو حس نکردیم، به اندک دانشمون قانعیم. چقدر ترسناکه این حقیقت که ما، نه در برابر هیچ قدرت برتر، بلکه حتی در برابر خودِ 20 سال بعدمون اینقدر ناآگاهیم.

+ خواهر بی‌وجدان ده ساله‌م، دومین باری که باهاش شلم بازی کردم، منو شلم کرد. 9 تا حکم داشت و سه تای دیگه آس و شاه و بی‌بی یه خال دیگه بودن. شلم شدن از یه تازه‌کارِ نصف خودت درد داره. 370 تا بالا رفتن. هنوز جاش می‌سوزه. خود بیشعورم هم برگ دادم. بسوزه این دستِ خائن.
۴ نظر ۰۶ مرداد ۹۷ ، ۰۴:۲۶
چیره

۵ نظر ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۸
چیره
کانون زبان ایران تو سراسر ایران آموزشگاه داره و زبون خارجی  از جمله انگلیسی، فرانسوی، عربی و ... رو آموزش می‌ده. همه جا رو خبر ندارم، ولی تو شهر ما، تقریبا همه کانون می‌رن و واقعا طرفدار داره.
به عنوان کسی که زودتر از پارسی خوندن، انگلیسی رو یاد گرفته و تمامی ترم‌های کانون نوجوان و بزرگسال رو گذرونده (غیر از چندترم نخست) و کانون رو با مغز استخونش حس کرده، به خودم این حق رو می‌دم که مشکلات کانون رو بررسی کنم و پیشنهاد می‌کنم موسسه دیگه‌ای رو انتخاب کنین چون از کانون چیزی در نمی‌آد.

+ از تجربه‌ی شخصی و اطرافیانم حرف می‌زنم. این متن بی‌طرفانه نخواهد بود.

1. چارچوب سخت، خشک و بی‌تغییر

بزرگترین مشکل کانون روند بسیار بسیار تکراری و حوصله‌سربر کتاب‌هاشه. همیشه سر کلاس حوصله‌ام سر می‌رفت و حق هم داشتم. چرخه بی‌پایان دیالوگ، ریدینگ، گرامر یکسان بود و کوچیک‌ترین تغییری به وجود نمی‌اومد. یعنی شما اگه چند جلسه نمی‌اومدین با کمی حساب کتاب دقیقا می‌تونستین متوجه بشین که جلسه آینده کجا رو درس می‌گیرین! یعنی حتی اگه استاد یه جا رو تندتر درس بده، "نباید" درس جلسه بعدی رو کار کنه؛ حتی اگه وقت اضافه داشته باشه که تا دلتون بخواد پیش می‌اومد.
کتابا ترم به ترم یکسان می‌مونن و هر جلسه 90 دقیقه‌ای، فقط دو صفحه پیش می‌رین.  موضوعات بحث تو کلاس اینقدر dull هستن که هیچ رغبتی به حرف زدن پیدا نمی‌کنین. موضوع "شهر بهتره یا روستا؟" و  امثالش جولان می‌دن تو کلاسا. دیالوگ‌ها رو سر کلاس هزاران بار تکرار می‌کنن که ما "حفظ" بشیم. استادا تقریبا هیچ اختیاری ندارن و کاملا قابل تعویض با روبات هستن. موضوعات ریدینگ‌ها هم چنگی به دل نمی‌زنن.
تنها چیزی که روند خسته‌کننده کلاسا رو بهم می‌زنه یه نوار قدیمی دهه 1990 از حرف زدن forced چند شخص در مورد یه موضوع بود که بعد ما هم باید در مورد نوار حرف می‌زدیم و دیدنش هم شکنجه بود.

2. قدیمی بودن

کتاب‌های کانون واقعا قدیمی‌اند. چندین نسل هستن که با همون ریدینگ‌ها و دیالوگ‌های مزخرف ترم‌ می‌گذرونن و هیچی عوض نمی‌شه. حتی فاینال‌ها هم کاغذ‌های سال‌ها پیش چاپ شده‌ای ان که باید مواظب باشین کسی از ترم قبل جوابا رو تیک نزده باشه وگرنه نمره‌ی شما کم می‌شه.
ریدینگ‌ها و عکس‌ها و بالطبع، اصطلاحات، از رده خارج شدن. هیچ نامی از تکنولوژی تو کتاب‌‌ها نیست چون هنوز اون موقع به وجود نیومده بودن. :/ 


3. عدم توجه روی listening و speaking

کانون تمام توجه‌اش رو رو گرامر گذاشته و به دو مقوله بالا کمترین توجه رو داشته. listening اوجش یه آهنگ مزخرف بود که تو نوجوانان می‌ذاشتن و یه تیکه که چند نفر حرف می‌زدن و ما باید یه گفت‌و‌گو رو 3 بار گوش می‌کردیم و همه ازش گریزون بودن که اگه چشمامونو بشوریم، دقیقا مصداق شکنجه با موسیقی بود این کارشون.
هم ترمی‌ها و هم‌مدرسه‌ای‌های کانونیم همیشه تو speaking مشکل داشتن. من بخش مورد علاقه‌ام speaking بود که می‌شد یکم خارج از کتاب کار کرد ولی بچه‌ها با کلی من‌و‌من و تلفظ‌های اشتباه حرف می‌زدن و واقعا هم زمانش محدود بود و واقعا نمی‌شد همه حرف بزنیم و بیشتر از چند جمله بگیم. هیچ پیشرفی هم ترم به ترم حاصل نمی‌شد و اگه طرف خودشو محدود به کانون می‌کرد اصلا تو speaking قوی نمی‌شد. ترم‌های advanced برای اسپیکینگ بیشتر بود که اون هم کاملا بستگی به استادتون داشت. مثلا استاد ما یکسره خودش حرف می‌زد. ://

4. می‌تونین دربرین.
 

تک تک بچه‌های ما، مخصوصا ترم‌های آخر، کتابای حل شده‌ی ترم قبلی‌ها رو می‌گرفتن و از روش می‌نوشتن.
 من از مدرسه می‌اومدم و می‌رفتم با فاصله‌ی یک ربع تا اومدن معلم هم فلافل درست می‌کردم و می‌خوردم و workbook حل می‌کزدم و واژه‌های مهم ریدینگ رو از کتابای دوستام می‌نوشتم. یعنی تو طول ترم حتی 5 دقیقه هم وقت نمی‌ذاشتم براش. بعد برای فاینال واژه‌ها و معنی فارسیشون (مثلا 50 صفحه می‌شد دیگه ترمای آخر) می‌گرفتم و با هزار بدبختی حفظ می‌کردم. همون طور که می‌دونین کوچیک‌ترین ارزشی نداره این روش و خب بعد فاینال هیچ‌کدومشون یادم نمی‌موند. با چنین روشی هی ترم بالا و بالاتر می‌رفتم و هیچی یاد نمی‌گرفتم. دوستان هم که روشای ابداعی خودشونو داشتن و کلا اگه طرف نمی‌خواست، کانون نمی‌تونست مجبورش کنه و چون روشش اینقدر نچسب بود، معمولا هیچکس نمی‌خواست.
متاسفانه این قدر این در رفتن باب شد که هیچ کانونی‌ای زبانش خوب نبود تو مدرسه. منم اگه فیلم نمی‌دیدم و خودمو با امینم خفه نمی‌کردم، الآن نمی‌تونستم یه فیلم هم بینم و بفهمم. همون طور که هیچ کانونی‌ای نمی‌تونه.

 5. مشتری "نداری" و دیکتاتوری

هیچ کس از نظر تعداد دانش‌آموز به گرد پای کانون هم نمی‌رسه و خب، نبود رقابت، علاوه بر عدم پیشرفت، بی‌ارزش شدن مشتری می‌شه. برخورد مدیران و مسئولا (نه استادا، استاداش واقعا محترمن.) با مراجعین دقیقا مثل یه تیکه آشغال می‌مونه. اصلا پاسخگو نیستن و اگه پارتی نداشته باشی، هیچ کاری نمی‌تونی بکنی. یک بار من اشتباهی دو جلسه پشت سر هم گرفته بودم و می‌خواستم عوض کنم. به هر دری که زدیم قبول نکردن ولی خیلی از دوستای من با یه پارتی راحت ساعتاشونو عوض می‌کردن چون استاده مطابق میلشون نبود.
برای یه زنگ زدن ساده و یه سوال باید کلی معطل بشین و همیشه تلفن اشغاله. برای کوچیک‌ترین چیزی باید پاشین بیاین مرکز و کلی زمانتون رو تلف می‌کنن.
حرفاشونو عوض نمی‌کنن و به هیچ عنوان کوتاه نمی‌ان. قانونای پوسیده‌شون هزار بار همه رو به دردسر می‌ندازه و عوضش نمی‌کنن. مثلا اگه تعطیلی پیش بیاد معمولا جمعه جبرانی می‌ذارن و اگه نیای، غیبت می‌خوری که ممکنه به رد شدنت بیانجامه.

6. شانسی بودن استاد

استادای کانون، حداقل اونایی که من دیدم، همه‌شون باسوادن. زبان خودشون perfect ـه. از این لحاظ ایرادی بر کانون وارد نیست؛ ولی... با وجود چارچوب و مقررات سخت کانون، استاد می‌تونه یه ترم خشک رو به یه محیط سرزنده مبدل کنه. استادایی بودن که نمی‌ذاشتن ما اصلا حرف بزنیم، استادایی بودن که لج می‌کردن، استادایی بودن که نمره کلاسی نمی‌دادن و همه‌اشون یه مشکلی دارن بسته به اون چیزی که ما می‌خوایم. تنها چیزی که من می‌خواستم speaking بود که حتی تو سه ترم مخصوصش استاد مناسب گیر نیومد و به همین آسونی، رتتتته!

نظام استاد نسبت به مشارکت بچه‌ها خیلی مهم بود. بعضی‌ها بودن که کاما خودمحور بودن. بعضی‌ها همه رو مجبور به مشارکت می‌کردن و بعضی‌ها با اونایی که دستشون بالا بود و ... اگه استاد بد گیرتون می‌اومد، همه چیز بر فنا بود.

7. حرص پول

کانون به تعیین سطح‌‌های غیر عادلانه‌اش معروفه. "پایین‌تر بندازیم که ترم‌های بیشتری اینجا بخونه! موهاهاها"
یه استاد دانشگاه ادبیات خارجی می‌گفت منم برم احتمالا منو می‌ندازن pre1!
این ماجرا هم که چند وقت پیش اتفاق افتاده به درک وخامت اوضاع کمک می‌کنه: خواهرم، ملقب به جرزی، تو یه موسسه بی‌نام و نشون چند ترمی رو خونده بود و معلماش کاملا راضی بودن ازش.

برای تعیین سطح تا run 2 رو مامانم باهاش کار کرد. نمره‌ی تستیش 44 شد که  خیلی خوبه(دوستش که 5 شد رو انداخت run 2). حالا می‌ره برای مصاحبه...
مامانم تعریف می‌کنه که یه دفعه دیدم این با قطره‌های اشک لیمویی می‌دوئه سمت من که انداختتم run1! مامان اصرار می‌کنه که مصاحبه‌کننده رو ببینه و شرایط رو براش توضیح بده. زنه می‌گه سطحش واقعا همینه و دلیلش اینه که خواهرم نمی‌دونست سنجاب چی می‌شه!
مامانم می‌گه جرزی تو این موسسه نبوده و ممکنه به ازای هر واژه‌ای که زبان‌آموزای شما می‌دونن، این سه تا واژه‌ی دیگه بلد باشه.
خانومه می‌گه باشه. و رو به جرزی، می‌پرسه Does your mother have a car؟
هم does هم have! خواهرم می‌گه: yes, she has.
خانومه با پوزخندی حاکی از برد بی‌شائبه‌اش می‌گه بفرمایین خانوم!
مامانم می‌گه مگه این گرامر run2ه؟ run2 در مورد am, is, are ـه!

خلاصه این که قبول نمی‌کنه. منم که از اول با کانون مخالف بودم می‌گم اگه run1 ـه، من نمی‌ذارم بره! (البته هیچکی منو آدم حساب نکرد اصن. :دی) با گریه جرزی و اصرار من، به این فکر رسیدیم که جرزی رو دوباره ببریم تعیین سطح، این بار تو یه مرکز دیگه!
این مرکز کمتر شلوغ بود و مثل اولی، متقاضی نداشت. خلاصه که سیاست‌هاش متفاوت بودن کلا.

یه مرده جرزی رو دید و با استناد به نمره تستی 48 جرزی و مصاحبه، گفت این بره Race1! یعنی 4 ترم بالاتر از Run1!
جرزی از خوشحالی جان به جان آفرین تسلیم کرد و مامانم که حالا نگران این بود که "ترمش زیادی بالاست!" ماجرا رو به مصاحبه‌کننده شرح داد. مرده، کسی که اونجا کار می‌کنه، تایید کرد و گفت اونجا می‌گن که بچه‌های رو ترمای پایین بندازین. ولی اینجا ما می‌گیم به توانایی‌های بچه‌ها توجه کنین.

الآن چند جلسه از Race1 گذشته و جرزی به راحتی با کلاسا پیش می‌ره.

مرگ بر کانون و نظام سرمایه داریش!
۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۲۰
چیره
هرجوری فکر می‌کنم نمی‌شه که یه پسربچه هفت-هشت ساله، تو چله ظهر، دم میدونا می‌شینه با این گرما و آدامس تعارف می‌کنه که یکی بخره یا نخره. هزارتا هم بفروشه، وضع خودش بهتر نمی‌شه و معلوم نیست به چه خونه و خانواده‌ای برمی‌گرده.
اون وقت من زیر باد ملایم، لم می‌دم رو تخت و از این می‌نالم که چرا دارن یه هفته دیرتر دارن برام موبایل می‌خرن.

کی تقسیم می‌کنه خوش‌بختی رو؟
۲ نظر ۳۰ تیر ۹۷ ، ۲۳:۴۸
چیره
درس خوندن برای کنکور نیست که عذاب آوره. این حقیقت که میلیون‌ها کتاب و بازی و فیلم در جریانه و تو، وقتی نداری که روش بذاری، آزارنده است. حتی اگه از اون قشر گیو اِ شت نکن هم باشی و هم فیلم رو ببینی، هم کتاب بخونی و هم به DIY ات برسی، باز اون موجود کوچیک روی شونه‌ت که زمزمه می‌کنه "چرا رنج نمی‌کشی؟ چرا درس نمی‌خونی بدبخت؟ می‌خوای کون‌شویی قبول شی مگه؟" اذیتت می‌کنه. نتیجه‌اش اینه که اگه قرار بود هفته‌ای، دو کتاب بخونی و دو فیلم و بقیه‌ش رو درس، روزی سه ساعت تو تلویزیون کانال عوض می‌کنی و سه ساعت هم pdf کتاب مسخره‌ی بازی تاج و تخت رو ورق می‌زنی تا برسه به قسمتای little finger و هیچ لذتی نمی‌بری ازش.

تو چنین شرایطی، دیدن وقت آزاد دوروبریات و استفاده نکردنشون ازش، از گهواره‌ی یهودا هم بیشتر کونتو می‌سوزونه.

مادر بنده، کمترین مشغله دنیا رو نداره. همیشه یه کاری رو سرش ریخته است. باید به ما دلداری بده که "اشکال نداره این هفته، پانیذ شد ملکه کلاس. هفته بعد، تو هم می‌شی."، "نه، تو همورویید نداری، مگه چند سالته؟"، "اشکال نداره شیر رو ریختی رو لباست که من بعدا باید بشورم. تو رو خدا منو نزن.". باید فکر خورد و خوراک و سلیقه‌های پادایوبی ما رو در نظر داشته باشه، باید صلح رو تو خونه نگه داره و آتیش ماها رو خاموش کنه.

با این همه، هیچ deadline ـی نداره. هیچ پروژه‌ای رو نباید تحویل بده، هیچ مدیری نداره که ازش انتظار داشته باشه، هیچ آزمون سرنوشت سازی نداره، به عبارتی، دغدغه‌ی غیر روزمره نداره.
من، قبل کنکور، برای شرایطش، برای نبود عذاب وجدانِ لذت بردن، روحمو می‌فروختم. بتونی تا دلت می‌خواد مفت خوری کنی و رویاتو دنبال و به هیچکی هم جوابگو نباشی! وات اِ بیوتیفول دریم!

با این اوصاف، من نمی‌تونم درک کنم چرا مادرم، روزانه 15 دقیقه رو هم به خودش و زندگی شخصیش اختصاص نمی‌ده. نمی‌فهمم که یه روز کامل تو خونه تنهاست و به‌جای این که بره یه فیلم ببینه، وارونه، با زاویه مجاور تابش به سرامیک خونه نگاه می‌کنهکه اگه موقع قرار گرفتن آیو و کالیپسو در یک راستا، هنگام اعتدال تابستونی، لکه‌ای بزرگ‌تر از گلابی روی سرامیک ظاهر بشه، برای سیصدوچهل‌وهفتمین بار پیاپی، خونه رو طی بکشه. چیجوری می‌تونه این زندگی یه روزه رو با روزمرگی پر کنه؟

و جالب اینه که فقط مادر من نیست. نود درصد افراد بالای چهل سال و متاهل که به ثبوت و آرامشی در کار و زندگیشون رسیدن و وقت خوش گذرونیشونه، زندگی رو فقط به روتین اختصاص دادن و خارج از چرخه‌ی "کار، غذا، خواب" هیچ کاری نمی‌کنن. درسته که الآن دیدگاه‌های "لذت چیه اصلا؟" و "هدف برتر چی؟" هم وجود دارن. ولی... نه، ولی نداره. وجود دارن دیگه. من اصلا هیچی نمی‌دونم. خاک تو سرم. لایف ساکز. دیل ویت ایت.

+ خالی خالیم و بی هیچ ایده ای از نوشتن، لیک بعد آغاز، هر اندیشه بی‌راهه ای رو می‌تونم به یک پست بدل کنم و فکرم تو هزار مدار می‌چرخه. سندرومی، چیزیه؟

نکته اشانتیون: رویین تو فارسی با معنی معادلش، ruin تو انگلیسی کاملا مخالفه! رویین، از روی، بسیار محکم و نابود ناشدنی. ruin هم که یعنی نابود کردن!
۰ نظر ۲۹ تیر ۹۷ ، ۰۴:۱۱
چیره
" فکر نمی‌کنم هیچ شوری بتونه به قلب انسان نفوذ کنه مثل حسی که یک مخترع بعد از دیدن به وقوع پیوستن ساخته‌های ذهنش داره. چنین احساسی می‌تونه باعث بشه آدم غذا، خواب، دوست، عشق رو فراموش کنه. همه چیز رو."
- نیکولا فریکین تسلا

و این رو مردی می‌گه که 85 سال باکره موند، خودش رو تو آزمایشگاه حبس می‌کرد و می‌گن که 2 ساعت تو شبانه روز می‌خوابید. جالبه بدونین با مارک تواین هم دوست بود! (عاشق این ارتباطام اصن. سی.اس. لوییس و تالکین، رادرفورد و موزلی و چادویک، چقدر جذابیت و مغز تو یه جا؟)

بحث رو اون حسه است! بعد از این که از فاز شاعر شدن تو مهدکودک در اومدم و قبل از فاز دایناسور و باستان‌شناس شدنم، همیشه می‌خواستم مخترع شم.
لعنتی، می‌خوام تو آزمایشگاه خودمو حبس کنم، نیمروم رو بسوزونم و روز و شب رو گم کنم. می‌خوام مثل آخر فیلم‌های MCU دستم رو بیارم بالا، وقتی اختراعم کار کرد، و هلهله سر بدم. می‌خوام دُم مرغ جولای نر (خروس جولا؟!) رو ببرم و ببینم می‌تونه جفت پیدا کنه یا نه. می‌خوام چندتا محلول رنگی رو مخلوط کنم و کف ایجاد کنم. (و نه آزمایش کوه آتش فشان. فاک آزمایش کوه آتش‌فشان. پاره شدیم اینقدر آمونیوم نیترات تجزیه کردیم. ) می‌خوام یه زنجیره واکنشی بسازم؛ می‌خوام قلبم تندتند بتپه وقتی محلول رو به موشه تزریق می‌کنم. می‌خوام غرق شم... چی‌ می‌گم اصن؟ لایف ساکز، دیِل ویت ایت. گو واچ یور دَم مووی.

+ عنوان، نام آهنگیه از Chris De Burgh فقید. :دی

نکته: DSM یه جورایی آیوپاک روان‌پزشکیه.
نکته: می‌دونم نکته قبلی بی‌ربطه.
نکته: لنزِ شیمی، می‌شه لوشاتلیه. #کنکوری بی‌درد
نکته: وقتی از نیم‌فاصله استفاده می‌کنین، بدونین there is no going back.

پ.ن: خواب نیویورک قرن 19 رو دیدم. همه جا کثیف و شبیه لندن بود و جالبه برای منم سیاه سفید بود. توی جاده‌ها با حیرت قدم ‌می‌زدم که تسلا رو دیدم! یه پیرمرد قد بلند بود. دعوتم کرد. خونه‌ش، کلبه‌ی حقیرانه‌ی روستایی و دارای تراس بود. بم گفت یه‌دم بشین برم نون بخرم. :) رفت نون بربری خرید و من، بهترین نون، پنیر، گوچه زندگیم رو خوردم. اولین سوالی که ازش پرسیدم این بود که راسته شما دو ساعت می‌خوابین؟
خیلی سوییت و جنتل گفت: نه باو. من الآن عمری ازم گذشته. همه حرفه.
بهش گفتم که پیش‌گویی‌هاش درست در اومده و چقدر قبولش دارم.
بهترین گفتگویی که با یه نفر تو زندگیم داشتم، عملا اتفاق نیفتاده. :)

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۷ ، ۰۴:۰۴
چیره

لیدیز اند جنتلمن، شما رو آشنا می‌کنم با لوب شکنجه‌ی مغز، درست پشت هیپوکامپوس. اندازه‌ش از نخود هم بیشتر نیست؛ ولی کردار و پندارمون رو بس تحت تاثیر قرار می‌ده. آسایش رو از ما می‌گیره و ایده‌ی زندگی آروم رو دود می‌کنه.


اگه شما همه یا بیشتر علائم زیر رو دارین، تبریک می‌گم، مبتلا به پرکاری لوب مذکور هستید؛ موسوم به هایپرکروشاتوییسم.


- همیشه در هواپیما، قطار، هتل، ساختمان بلند، خروج اضطراری را چک می‌کنید و به‌دنبال امن‌ترین راه برای خروج در صورت زلزله، سونامی یا حریق هستید.

- وسایل ارزشمندتان را درون کیفی نگه ‌می‌دارید تا در صورت اورژانسی بودن وضعیت، به سرعت با آن فرار کند؛ یا حداقل آن‌ها را در دمِ دست‌ترین جای ممکن قرار داده اید.

- در صورت مشاهده‌ی حیوانی مرده، متعفن، گندیده و پر از کرم، از خود می‌پرسید که حاضرید آن را بخورید یا عزیزانتان را از دست دهید یا سوالی شبیه به آن.

- خود را در موقعیت‌های بس ناخوشایند قرار می‌دهید و به دنبال سناریو‌های ممکن برای گریز از آن موقعیت یا آماده شدن برای آن هستید. به طور مثال، گیر کردن در غاری برای چند هفته، بدون هیچ غذایی؛ گم شدن در جنگل در شب، زیر تگرگ با خرس ها؛ قرار گرفتن در قایقی با قابلیت نجات‌دهی یک نفر در صورتی که چندین نفر از خویشانتان در حال غرق شدن اند؛ فروختن روحتان به شیطان در عوض زنده ماندن یا سالم شدن عشق/خانواده‌تان؛ ...

- برای موقعیت‌هایی که متصور شده‌اید تمرین می‌کنید. نفستان را حبس می‌کنید تا بیشتر زیر دریا دوام بیاورید؛ چند روز به خود گرسنگی می‌دهید تا بدنتان آماده شود؛ به کلاسی رزمی می‌روید تا بتوانید از خود یا دیگران در برابر هر تهدیدی دفاع کنید؛ ...

- در صورتی که فیلمی ترسناک یا هر صحنه‌ی دشوار برای تحمل ببینید، خود را با تمام وجود جای شخصیت مورد‌نظر می‌گذارید تا ببینید آیا می‌توانید بین عشق و خواهرتان یکی را برای کشته شدن انتخاب کنید؛ یا زیر شکنجه مجبور به اعتراف حقیقتی شوید که شما، خانواده و کشورتان را در خطر قرار می‌دهد؛ یا خودتان را برای greater good قربانی کنید؛ ...

- با آدم‌های جدید خو نمی‌گیرید. عضو‌های جدید را نمی‌پذیرید که عشق به آن‌ها، ضعیفتان می‌کند و دشمنانتان می‌توانند با تهدید آن‌ها، شما را مانند عروسک خیمه شب بازی بچرخانند. ترجیح می‌دهید در تنهایی بپوسید تا با هراس از حوادثی که ممکن است برای آن‌ها پیش بیاید، زندگی کنید.

- از علایق و افکار و شیوه‌ی گذران زندگیتان خجالت می‌کشید و الگوهایتان را مجسم می‌کنید که مواخذه‌تان می‌کنند. موتزارتی می‌بینید که از شما می‌پرسد چرا به امینم گوش می‌دهید؛ یا تسلایی را می‌بینید که می‌گوید این دومین لباسی است که امسال خریده‌ای و چرا به چیزهای پراهمیت‌تر مثل اختراع و کشف و علم وقت نمی‌گذرانی و فقط به این چیز‌های پوچ می‌اندیشی؟؛ تایوین لنیستر را می‌بینی که با تاسف به روراستی و خوش‌قولیت می‌نگرد و می‌گوید: حکومت تو چندی بیش به پا نخواهد ماند اگر نتوانی به فلان کس خیانت کنی و از پشت خنجر بزنی.

- خاطرات تلخ و خجالت‌آورتان را بارها و بارها بازنگری می‌کنید؛ بسیار بیشتر از زمانی که به فکر کردن اوقات خوش گذشته ‌می‌گذرانید و این هم آزارتان می‌دهد که این موضوع، شما را تارگت خوبی برای دمنتورها قرار ‌می‌دهد.

- "خب که چی؟" ورد زبانتان است؛ تا جایی که شما را  از پرداختن به علایقتان بازمی‌دارد. فکر می‌کنید که هرکاری که کنید، حتی اگر نام نکویتان نمی‌رد هرگز، باز هم که چی؟ اگر چهار نفر دیگر که خود نیز زمانی بیش از یک دم نمی‌زیند شما را تحسین کند، چه می‌شود؟ چه اهمیتی دارد؟ چرا باید کتاب بخوانید یا فیلم ببینید یا با دوستانتان وقت گذرانید؟ واژه‌ی هدف برایتان پوچ و مضجک است و نمی‌توانید هیچ دلیلی برای اعمال و پندارتان بیابید که راضیتان کند. لذت؟ شهرت؟ ثروت؟ بهشت؟!

- زندگی آنقدر به چشمتان کوتاه می‌آید که فیلم‌ها و کتاب‌هایی که قرار است بخوانید را تقسیم بر حداقل سال‌های عمرتان کرده‌اید تا بدانید هرماه چند کتاب باید بخوانید و چند فیلم باید ببینید. قدرت لذت از فیلم یا کتابی که تعریف و خلاصه و ژانر و امتیازش را نمی‌دانید از دست داده‌اید؛ هرچند بسیاری از فیلم‌ها و کتاب‌‌های معروف و درخشان برایتان لذت‌بخش نیست. چون زمانتان را از آن خود نمی‌دانید و هرکاری که می‌کنید، می‌دانید که می‌توانستید کار ارزشمندتر و پرسودتری را در همان زمان انجام دهید.


نه درمانی داره نه دارو. این‌جا یک میکروب شرور دشمن نیست، خودتونید vs. خودتون.  هرچقدر بیشتر بش غذا بدین، بزرگ‌تر می‌شه تا کل ابعاد زندگیتون رو تحت کنترل قرار بده. درمان نمی‌شه؛ ولی کنترل چرا. راهش هم محو شدن در کتاب و فیلم و نقاشی و آهنگ و غذاست و خالی کردن مغز. دادن افسار به چشم و گوش و فرار...

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۷ ، ۱۸:۰۷
چیره
مهم نیست یک کتاب رو چند نفر بهتون معرفی کردن و تو چندتا سایت به‌به و چه‌چه ازشون شنیدین. "مرگ ایوان ایلیچ"ِ تولستوی و "عقاید یک دلقک" هاینریش بل جذاب نبودن و منو به هیچی نرسوندن.
البت کمی در حق عقاید یک دلقک دارم نامردی می‌کنم. هرچند حوصله‌سربر بود، کتابشو به سختی پایین می‌ذاشتم. گرچه اگه بخاطر قسمت‌های بس دل‌انگیزش نبود، می‌گفتم این چهارصد صفحه‌ای که یه هفته مونده به کنکور خوندم، ممکنه سراسر وِیست آو تایم بوده باشه:

"من هم دست ماری را گرفته بودم و هاینریش سعی می‌کرد با صدایی آهسته به ماری توضیح دهد که روح موجود زنده‌ای را که او نتوانسته بود به دنیا بیاورد به چه سرنوشتی دچار می‌شود. به نظر می‌رسید ماری متقاعد شده است که کودک - او جنین را این‌طور می‌نامید.- هرگز به بهشت نخواهد رفت چون غسل تعمید داده نشده بود. او دائ تکرار می‌کرد طفل در جهنم خواهد ماند و من برای آولین بار در آن شب پی بردم که کاتولیک ها چه مزخرفاتی را سر کلاس دینی به بچه ها می‌آموزند." 

"گفت: «شنیر، خودتان را مسخره نکنید. ما دیگر در قرون وسطی زندگی نمی‌کنیم.»
گفتم:«ای‌کاش در قرون وسطی زندگی می‌کردیم. آن‌وقت می‌توانستم او را صیغه کنم و شماها هم نمی‌توانستید مدام او را سرزنش کنید تا دچار عذاب وجدان شود. اما ماری دوباره برخواهدگشت.»
کینکل گفت:«اگر من جای شما بودم اینقدر با اطمینان حرف نمی‌زدم. خیلی بد است که شما فاقد حس درک مسائل ماوراء طبیعت هستید.»
گفتم:«تا زمانی که ماری نگران و دلواپس روح و روان من بود، روابط ما کاملا خوب و همه چیز مرتب بود. ما شماها به او آموختید تا به فکر روح خودش باشد و کار را به آنجا رسانده‌اید که من که فاقد حس مسائل ماوراءطبیعت هستم، نگران روان ماری شده‌ام. اگر ماری با تسوپفنر ازدواج کرده باشد، گناهکار است و دست به خیانت زده، این عمل او زنا محسوب می‌شود. این درسی است که من از حس و نیروی ماورای طبیعی که شما از آن صحبت می‌کنید گرفته‌ام.»"

" «شنیر، بس است دیگر. دست از این حرف‌های بیهوده بردارید. اصلا حرف حساب شما چیست؟»
گفتم:« کاتولیک ها مرا عصبانی می‌کنند. چون انسان هایی غیرمنصف هستند.»
با خنده پرسید:« و پروتستان ها؟»
«آن‌ها هم با وجدان مغشوش و تبعیت کورکورانه مرا مریض می‌کنند.»
درحالی که هنوز می‌خندید پرسید:«و کافرها چطور؟»
« آن‌ها حوصله‌ام را سر می‌برند چون فقط درمورد خدا صحبت می‌کنند.»
« اصلا بگویید ببینم. خود شما چه کسی هستید؟»
گفتم:« من فقط یک دلقک ساده هستم. و در حال حاضر توانایی‌هایم بیشتر از اعتبار و شهرتم به عنوان یک دلقک است. در ضمن، یک موجود کاتولیک است که من به شدت او را نیاز دارم اما شما او را از من گرفته اید: ماری»
او گفت:« شنیر، مهمل نگویید. تئوری آدم ربایی را هرچه زودتر از ذهنتان خارج کنید. ما در قرن بیست‌و‌یکم زندگی می‌کنیم.»
گفتم:«بله. دقیقا همین‌طور است. اگر در قرن سیزدهم زندگی می‌کردیم، من دلقک دربار بودم و حتی کاردینال ها هم سعی نمی‌کردند ته‌و‌توی قضیه را در‌آوردند که آیا من با ماری ازدواج کرده‌ام یا خیر. اما حالا هر کاتولیک ناآشنا و عامی وجدان ماری را آشفته و او را متهم به زنا و خیانت می‌کند. آن‌هم فقط به‌خاطر یک تکه کاغذ پاره‌ی مضحک.» "

"از میان آهنگسازان قدیمی بیشتر به شوپن و شوبرت علاقه دارم. معلم موسیقیمان حق داشت که موتزارت را باشکوه، بیتوون را باعظمت، گلوک را منحصر‌به‌فرد و باخ را قدرتمند می‌نامید. آثار باخ به نظر من مانند یکی کتاب مذهبی سی جلدی می‌آید که باث شگفتی‌ام می‌شود ولی آثار شوپن و شوبرت مانند من دارای خصلت دنیوی هستند." 
( البت من کلا از مقایسه کردن آهنگ‌سازا لذت می‌برم. یه جا هم خونده بودم که "بیتوون به شما میگه بیتوون بودن چه‌جوریه. موتزارت بهتون میگه چی‌جوریه که انسان باشین و باخ میگه چی‌جوریه که دنیا باشین!" )


ولی کلا نمی‌دونم چرا به هر کتابی دست می‌زنم یکی داره غر می‌زنه. مثلا همین عقاید یک دلقک بیشترش، اگه نگم همه‌ش، این بود که ماری باز منو کاشتی رفتی. :/ یا "سرگذشت ملال انگیز" چخوف که صرفا یه پیرمرده‌ست که داره نق می‌زنه چرا زنم همش حرفای تکراری می‌زنه. "مرگ ایوان ایلیچ" هم که انگار من کشتمش، از من طلب داره. (راستش تو متن خود کتاب هم ایوان ایلیچ اینقدر غر زد دخترش به ننه‌ش گفت انگار ما مریضش کردیم!)

از اونجایی که روزولت می‌گه حرف زدن در مورد مشکل بدون ارائه راه حل، غر زدنه، عملا منم دارم به چیزی که ازش می‌ترسم تبدیل می‌شم. راه‌حل من در این پوینت، اینه که آگاهانه‌تر و به‌گزینانه‌تر کتابی که می‌خوام بخونم رو انتخاب کنم.

پ.ن: ادبیات روس کلا اینجوریه که یا پایانش از دو کیلومتری معلومه یا اصلا پایانش هیچ فرقی با وسط متنش نداره؟

نکته: جورج اورول نمی‌تونست بعد "مزرعه حیوانات"، اسم کتاب بغدیش رو "قلعه حیوانات" نذاره؟ بله. تمام مدت اینا دو تا کتاب بودن! حتی "ذن چیست؟" و "ذن می‌گوید"، که هردوشون ترجمه ع.پاشایی هستن، با هم فرق دارن و من اشتباهی خریدم. خواهرم هم قبل از این که بازش کنم خوند و چروکش کرد و من نمی‌تونم الآن پسش بدم. :/
۲ نظر ۱۲ تیر ۹۷ ، ۰۳:۴۶
چیره
اتاق مامانم اینا بودم با درخشان، خواهر چهارساله ام. پاهام زیر پتو بود. بهش گفتم که پاهام گم شده و یکی از پاهاش رو باید بده بهم.
درخشان خشمگین شد و گفت: میشه اینقدر مسخره بازی در نیاری رُرد چیره؟ گازت می‌گیرما!
دستم رو آوردم جلو. گفتم می‌تونه گاز بگیره و لرد چیره از چیزی نمی‌ترسه. حالا مادرم با تشویش و پریشان حالی داد می‌زنه که نه!
بهش می‌گم حالا اگه دردم اومد دستم رو می‌برم عقب.

میگه: نه! دندون بچه‌م درد می‌گیره...

ماتحتم سوختا! سوخت قشنگ. :/

۱ نظر ۰۹ تیر ۹۷ ، ۱۹:۴۰
چیره

غم وبلاگ ننویسی چندی بود که رنگ روزگار رو از بین برده بود و راه فرار از تازیانه دهر رو بسته. با ثبت نام در بیان و آغاز ماجرا با داد زدن در این بیشه رو به دیوار وبلاگ نویسی رو آغاز میکنم و تابستون هیجان انگیزمو به نوشته میکشم- امیدوارم!

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۱۷:۴۲
چیره